آمدم صیدت کنم صیدت شدم ....
داستانی از جنس بازی های سرنوشت ...
طوفان زده ام کشتی نجاتی بفرست هر جا برسم بر دل خود خواهم نوشت
این دل فراق تو را دارد و بس از غم فراق یار دستم را چیزی نگرفت
معلمی کار سختی است ...
آدمها با هم و تنها .....
هر کدوم یه جور معما ....
گاهی انسان هوس میکند بی آنکه چیزی بخواهد ....
ترسیده از طناب سیاه و سفید ...
و هزار راه بی پایان....
آرزوهایم را بر باد دادی ....
کاش به اون جشن نمی رفتم...