۰۲
اسفند
هر وقت خواستی بری برو فقط اینو بدون من برای تو در را باز نمیگزارم
سرمای نگاهت را با گرمای فراموشی تحمل میکنم . اگر خواستی نگاهت را گرم کنی بگو تا فراموشی را خاموش کنم
برای کسی که می خواهد برود مرثیه نخوان . برای بازگشتش مرثیه بخوان که اونروز دیر نیست
وجودم با وجودم همساز شد . تنم با تنت اخت شد . بی وفا رسم عادت این نبود . قلب ما کی از هم دور شد
بی وفایی بیماری است که بعد از یک دوران خوش عاشقی به سراغت آمد دوایش سوختن و ساختن بود نه رفتن و مردن.
پرواز کردن عادت پرندهاست . تو چرا پریدی .
محبت از برایت دود شد . تن من از نگاهت سوخت شد . تو که لنگه قلب من نبودی چرا آمدی و زندگیم را رود شدی