دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

ریسمان سیاه و سفید

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ق.ظ

  ترسیده از طناب سیاه و سفید ... انگاری تو یه جنگل تیره و تار گیر کرده بودم . نه راه پس داشتم نه راه پیش . توی کار خودم مونده بودم . هنوز توی شک و دودلی بودم . روزهای بد و بی رمقی بود . نه میتونستم صبر کنم نه رمق جلو رفتن داشتم . از این ور مشکلات فاطمه که هرلحظه مثل یه نارنجک در حال انفجار بود از اینور هم کاسبی من شده بود فروختن یه مداد و یه دفتر . اجاره خونه از یه طرف اجاره مغازه از طرف دیگه عرصه رو برام تنگ و تنگ تر می کرد . کل دارائی من اون روزها یک میلیون بود اونم گذاشته بودم برای زایمان فاطمه . منتظر یه جرقه  . یه پیشنهاد تازه بودم . کارم شده بود پز عالی جیب خالی . هنوز قسط تلوزیون مونده بود که از بانک مسکن به بیژن زنگ زده بودن بابت 2 قسط عقب افتاده . اون بنده خدا وام تعمیرات خونه گرفته بود ولی به من دادش تا مشکلم حل شه . تو همین فکرها غرق بودم که یاد پیشنهاد مسعود افتادم . چند ماه پیش مسعود از همسایه های مغازه پیشنهاد داده بود تا با خرید کتابهای خارجی برای دانشجوها سود خوبی ببریم . البته این کتابها نصفشون مجاز بودند نصفشون غیر مجاز در واقع ما با فروختن کتابهای مجاز مشتری برای غیر محژجازیاش جور کنیم . مسعود می گفت سود خوبی داره و از اینور به علم مملکت کمک میکنیم . اون زمان من رد کردم چون حال و حوصله دردسر نداشتم ولی وقتی دیدم قافیه به تنگ اومد رفتم پیش مسعود قبول کردم . مسعود به خاطر اینکه من مجوز فروش کتاب داشتم به من این پیشنهاد و داده بود والا آدمی نبود کسی رو تو سودش شریک کنه. القصه ما قبول کردیم همه کارا رو مسعود کرد هفته اول فروشمون تعریفی نداشت ولی از هفته های بعد افتادیم تو غلطک . سفارش پشت سفارش . بعد از گذشت یکماه من تمام بدهی ها رو دادم فاطمه داشت شاخ در می آورد . چند ماهی گذشت و من پس انداز خوبی کردم . یه ماشین خریدم و چند میلیون هم رهن خونه دادم و از مستاجری نجات پیدا کردم . کم کم سر و کله مامورهای اماکن پیدا شدو مغازه رو پلمپ کردند مجوزم باطل شد و من بیکار شدم . به مسعود گفتم این آویزونی رو مدیون تو ام خودت خرابش کردی خودتم درستش کن . مسعود انگار خود اقتصاد بود هنوز حرفم قطع نشده گفت یه فکر دیگه دارم هستی ؟ کفتم اگه خلاف ملاف باشه من نیستم لابد ایندفعه اعداممون می کنن . گفت نه خره . این یکی هلاله هلاله . عموی من تو سوئد مغازه لپ تاپ فروشی داره . لپ تاپ های استوک اونجا برای فروش تو ایران جون میده . ارزون و با کیفیت . من باز گوشهایم دراز شده بود . یه جوری توضیح میداد آدم نمیتونست بگه نه . خلاصه خودش ترتیب همه چی رو داد . شرکت اجاره کرد با همه وسایل . منشی . خلاصه همه چی ردیف . من چون از مسعود واردتر بودم شدم مدیر عامل مسعود هم کارهای گمرک و بیرون انجام میداد . یکماه بعد از تاسیس شرکت اولین محموله لپ تاپ رسید . حتی مسعود خودش مشتری ها رو پیدا میکرد و به من معرفی می کرد تا به اصطلاح من مخشونو بزنم و اونا بخرن . مشتریامون اکثرا آدمهای اتو کشیده ای بودن . باسواد و جوون و خوشتیپ . چند ماه از فعالیت شرکت گذشت و من خونه خریدم . فاطمه سر مست از این همه رفاه ... حالا بیژن نگران قسط وام نبود . صاحبخونه بهم احترام میگذاشت . داشتم یروز تو خیابون میرفتم که یه سری لباس شخصی اومدن و محترمانه من و بردند . چشمامو بسته بودند . وقتی باز کردم دیدم تو آگاهی هستم . یه آقای مسن که میگفتند بهش حاجی من و تفهیم اتهام کرد . بهم گفتند مسعود عضو یه باند جاسوسی گردن کلفته که با کمک من داره جاسوسی میکنه . باورم نمی شد ولی وقتی عکسهاش و تو آمریکا کنار سناتورهای پیر آمریکایی یهودی دیدم به خودم اومدم . گفتم چه جوری . گفتند : ما تازه متوجه شدیم که اون کتابهایی که شما به عنوان کتاب علمی خارجی می فروختید . حاوی کلمات نا امید کننده برای افرا د مغز کشور است . و در عوض تعریف از دانشگاههای کشورهای انگلیس نروژ سوئد =سوئیس آلمان و ... است . من داشتم شاخ در می اوردم . ادامه داد : و اون لپ تاپهایی که از کشور به ظاهر سوئد می اوردید در اصل از کشورهای آمریکا و امارات و اسرائیل وارد میشدند که البته لپ تاپ های آمریکایی . اسرائیلی از مرز ترکیه و قاچاقی می اومدن . بهشون گفتم خودم ال سی اونا رو دیدم که از کشور سوئد صادر شده بود . گفتند : تو چقدر ساده ای اینها هر چیزی رو به راحتی جعل می کنن . اون لپ تاپها حاوی سخت افزار ها و نرم افزارهای جاسوسی بودن که به اکثر کارمندان ادارت و دانشجویان مخ عرضه می شد تا از این طریق اطلاعات گسترده ای به اسرائیل و آمریکا مخابره بشه .مسعود در اصل مهندس it  بوده و خودشو به نفهمی میزده که من شک نکنم . از اونجایی که من آدم ببو گلابی بودم به من پیشنهاد میکنه . اون یکسال داشته من و زیر نظر میگرفته و میدونسته نقطه ضعف من پوله . با اونا همکاری کردم و مسعود دستگیر شد. چند ماه زندان رفتم و آزاد شدم . همه پولی که از این راه بدست آوردم بخشیدم . من الان آس و پاسم . با کمک پدر و پدر زنم یه دکه زدم بدک نیست همه چی می فروشم الا سیگار . چون با خودم عهد کردم دیگه سراغ چیز خلاف نرم . تو مرام من سیگار هم خلافه ... قسط هام بازم عقب می افتن ولی خدا کمکم میکنه و میدمشون . حالا باز هم کسی پیشنهاد کار بهتر و پول بهتر بکنه . فرار میکنم چون دیگه از ریسمان سیاه وسفید می ترسم .....

 

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی