دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

آرزوی بر باد رفته

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ق.ظ

آرزوهایم را بر باد دادی ....

    شاید برای شما هم اتفاق بیافتد . ولی این اتفاق خیلی نادر می باشد . برای من یکبار اتفاق افتاده است . اتفاقی که مسیر زندگی ام را بطور کلی دگرگون کرده است . من یک روز مرگ را تجربه کردم . شاید خواب یا رویا بود . شاید هشدار . هر چه بود نگاهم از اونروز به بعد به زندگی . گناه . ثواب . خدا . طور دیگری شد . من به وضوح همه این کلمات را با تمام اعضای بدنم لمس کردم . من تا آنروز معنی دلتنگی و دوست داشتن خدا نسبت به بنده هایش را نمی فهمیدم . همانطور که خدا در قرآن می فرماید : برگرد تا یکبار دیگر در کنار هم بودن را تجربه کنیم . وقتی در دعاها میخواندیم که خدا بندگانش را دوست می دارد من نمیفهمیدم این دوست داشتن تا کجا ادامه دارد ولی با آن اتفاق رحمانیت خداوند مهربون رو تا بی نهایت درک کردم . احساس حقارت و پوچی در قبال خداوند چقدر برایم لذت بخش بود . همان لحظه ای که احساس کردم تسلیم هستم و در برابر عظمتش هیچ نیستم . و من برای چند لحظه این احساس را درک کردم ولی برای بقییه شاید یکبار اتفاق بیافتد . و البته دیگر دیر شده برای جبران مافات . ما هر لحظه باید آماده باشیم . ...

اونروز از محل کار به خونه باز میگشتم عصبانی و خسته بودم از دست امیر . اون قول داده بود امروز قرضش را صاف کند ولی بازهم بهانه آورده بود . مگه من پولم رو از سر راه آوردم واسه قرون قرونش زحمت کشیده بودم . برای یک لحظه حرمت نان و نمکی که خورده بودیم و فراموش کردم و باهاش گلاویز شدم چون خودم هم تحت فشار بودم از طرف صاحبخونه مون . آقای صبرایی صاحبخونه دندون گرد من از من طلب 4 میلیون تومان پول کرده بود از یکطرف فصل جابجایی هم نبود و بسختی خانه گیر میومد . اما من دستانم خالی بود و روی اون دومیلیونی که به امیر داده بودم حساب کرده بودم . وقتی کلمه ندارم از دهن امیر خارج شد صورتم سرخ شد کله ام داغ شد و یقه اش را گرفتم . هر چه از دهنم آمد بیرون بهش گفتم از نقطه ضعفهایش تا چیزهای خصوصی زندگیش . طفلکی خجالت کشید پیش همکارامون . من هیولا شده بودم . با صدای لرزانش گفت باشه برات هر جور شده جورش میکنم لازم نبود آبرومو ببری . من یه لحظه پشیمون شدم ولی سودی نداشت و آبرویش رفته بود . زدم بیرون تا یه تاکسی بگیرم و بیام خونه . یه تاکسی اومد یک مرد لاغر با عینکی روی چشم و سیگاری که معلوم بود از استرس تند تند دود میکند . مسافری نداشت و من جلوی ماشین نشستم . چند دقیقه نشستم و هیچ نمی گفتم . اون گفت آقا چیزی شده ؟ خیلی ناراحتید انگار گفتم : نه بابا چیزی نیست . شما چتونه چرا اینطوری سیگار میکشید سکته میکنی ها ... گفت : من . من نه نه چیزیم نیست . خیلی هم خوشحالم . دیگه از این بهتر نمیشه . کیفر کارم و پس دادم خیلی هم راضی ام . ولی نه راست میگی خوشحال نیستم . من تعجب کردم انگار این بنده خدا از من بدتره منتظر بهانه بود . ادامه داد حالا بگو تو چته تو هم تابلوئه یه چیزیت هست . گفتم : هیچی از یکی پول میخاستم بهم ندادخودمم تحت فشارم نمیدونم چه قلتی کنم . گفت همین واقعا بخاطر این ناراحتی من فکر کردم کشتی هات غرق شده خوشحالم جای من نیستی . گفتم چطور گفت : حقیقتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون . من یه کاری کردم که خیلی کار زشتی بود و خدا امروز یقه مو چسیبید و تلافی شو دراورد . وقتی من جوون بودم عاشق یه زنی بودم خیلی خوشگل بود خودم هم اونموقع ها خوشتیبپ و خوش هیکل بودم . من نمیتونستم با اون ازدواج کنم چون اون شوهر داشت . این شیطون حروم لقمه رفت تو جلدم . عشق این زن من و دیوانه کرده بود . یه روز دلم و به دریا زدم و بهش حرف دلم و زدم . اولش بهم بد و بیراه گفت و رفت . ولی من دست بردار نبودم میدونستم ته دلش با من بود . خلاصه هر روز جلوی راهش سبز میشدم . اون یواش یواش شل شد .  شوهر اون زن مرد ساده ای بود اون خیاط بود و تا دیر وقت کار میکرد و نمیتونست اونجور که باید محبت زنشو جلب کنه . زن هم از یکطرف نمیخواست طلاق بگیره از طرفی احساس کمبود محبت میکرد یروز بهم گفت ساعت 12 ظهر بیا خونمون . من هم با خیلی با احتیاط که کسی ما رو نبینه رفتم خونشون دریغ که خدا داشت ما رو می دید . و من فراموش کرده بودم . خلاصه بعد از مدتی صحبت کار به جای باریک کشیده شد و من نتونستم جلوی خودمو بگیرم . ما مشغول بودیم که زنگ خورد مثل اینکه اینبار شوهرش ناهار آمده بود خانه . زن گفت تو هیچ جا نرو الان بر میگردم . رفت درب را باز کرد و به شوهرش گفت : پس نان و سبزی ات کجاست ما آبگوشت داریم برو و نان سنگگ و سبزی بخر شوهر گفت : زن میدونی سنگکی کجاست دوره ولش کن زن گفت یبار ما ازت چیزی خواستیم تو عرضه شو نداری مرد بدبخت هیچی نگفت و رفت . ما هم کارمان را تمام کردیم و من رفتیم . بعدش مثل سگ پشیمون شدم . بعدش اونا از محل رفتن و دیگه ندیدمشون . امروز که من برخلاف روزهای دیگر ناهار به خون اومدم زنم اومد بیرون و گفت : مرد برو نون سنگک و سبزی بخر . ناخودآگاه یاد اونروز افتادم و با خودم گفتم : این حرف چقدر آشنا بود . تنم لرزید حدس بدی میزدم رفتم و یه جا قائم شدم بعد از گذشت چند دقیقه یه جوون خوش هیکل و جوون از خونمون اومد بیرون وقتی داشت می رفت صداش کردم و بردمش تو ماشین . گفت : شما گفتم : بشین جوون باهات یکم حرف دارم . نشست تو ماشین بهش گفتم : من شوهر همون هستم که الان باهاش مشغول بودی . جا خورده بود میخاست بزنه به چاک که گفتم : کجا میری کاریت ندارم ولی بدون یه روزی تو هم جای من میشینی . همونطور که چند سال پیش من جای تو بودم . حالا برو گورتو گم کن و منتظر این لحظه باش .... رفتم خونه و موضوع رو به زنم گفتم : هاج و واج مونده بود بعدش زنم و طلاق دادم و در خدمت شما هستم من که از شنیدن حرفهای راننده کپ کرده بودم بعدش بهم گفت می خوام آخرین روزای عمر مو با تو شریک بشم من و ببخش ولی خودت من و انتخاب کردی . بعدش دیدم رفت لاین روبرو هر چه تلاش کردم نتونستم کنترل فرمون و بدست بگیرم اون تصمیم شو گرفته بود من فقط حکایت این و نفهمیدم اون لحظه که چرا من هم باید به آتیش اون بسوزم . خلاصه یه نیسان از روبرو اومد و بعدش هیچی نفهمیدم . وقتی چشمام و باز کردم ماشین آنطرف پرت شده بود فکر کردم از ماشین پرت شدم برگشتم سمت ماشین و بقییه رو صدا کردم کسی صدامو نمی شنید . بیشتر دقت کردم دیدم من با سر رفتم تو شیشه کلی خون هم از گوشم زده بیرون . اما من که سالم بیرون بودم . داشتم شاخ در می آوردم فکر کردم خوابم ولی بیدار بودم سبک بودم . آمبولانس اومد و من و گذاشتن تو ماشین . برای یک لحظه راننده و دیدم ولی خیلی غمگین بود و چند نفر بردنش . جنازه راننده زیر ماشین له شده بود . من و بردن اطاق icu واین امید هامو برای موندن زنده نگه میداشت . من مرده بودم به همین راحتی . اینقدر پشیمون بودم از اینکه امیر و ناراحت کرده بودم و هی به خودم لعنت می دادم . آرزوهای دنیام در این جا چه حقیر به نطر می رسید . مثلا خرید خونه- خرید وسایل نو همسر خوبی بودن برای آسیه دیدن فوتبال توی ال ای دی . در اونجا دلشوره و استرس جای آرزوهای حقیر دنیوی من را گرفت دلشوره از گناه خشک نشده ام یعنی شکستن دل امیر یعنی بردن آبروی یک مومن . هر چه میگذشت حس دل کندن از این دنیا بیشتر احساس میشد . خدا نزدیکتر بود حالا . ولی تو اوج دلشوره ها و نا امیدی یه ندایی به قلبم آمد : الان وقتش نیست برو و جبران کن . جباریت خدا را دیدم اما رحمانیتش چیز دیگری بود . خدا به من هشدار داده بود . قصه راننده بدجور من را تحت تاثیر قرار داده بود زندگی دار مکافات است . مراقب باشید . من تو کما بودم . در همان حال با خود عهد کردم که بجای آرزوهای پوچ و محال در تلاش برای نشاندن لبخند بر روی لبان خداوند باشم . من حسرتهای مردگان را دیدم . آنجا چیز هایی دیدم که اجازه بیانش را ندارم ولی خدا را حس کردم. من چشمانم را دوباره به دنیا باز کردم ولی اینبار طور دیگری زیست کردم . در کما بودم میدیدم امیر چه صادقانه برایم اشک میریزد . صداقت امیر را در قلبش خواندم بیشتر فکر آسیه در این بود که مخارج خرج دفن و کفن را چگونه جور کند . خواهرم نگران سهمی بود که من باید به او میدادم و به این حال افتادم . در آن زمان جز اعمال خوبت هیچ یاوری نداری . اگر مثل من دست خالی باشی واقعا تنهایی تنهای تنها .... واینجاست میگویند کس بی کسان خداست . آرزوهای بلند مار ا از اتفاقها و مصیبتهای نزدیک دور میکند . آرزوهای دنیوی من بر باد رفته بودند . من برگشتم و جبران کردم حالا با فراغت بال منتظر رفتنم . راه رفتنی را باید رفت ولی تا آنروز زندگی میکنم  مثل همه ... یا حق

 

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی