دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

بازی زمانه

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ب.ظ

داستانی از جنس بازی های سرنوشت ...  

  

داشتیم برای مسافرت خودمونو آماده می کردیم . تمام کارهای ماشین و کرده بودم .این لگن قراضه هم برای من همیشه خرج می تراشید یه دویست تومنی تو گلوش گیر کرده بود ولی با همه تفاصیل آماده بودم . فرزانه هی سر من غر می زد که تا عید نشده باید پیش ننه باباش باشه . پدر و مادر فرزانه چالوس زندگی می کردند و خونه ما تهران بود . به رسم ایام گذشته و البته زن ذلیلی من ما هرسال اول به اونجا می رفتیم البته اونها همین یه دختر و بیشتر نداشتند و من از نعمت باجناق و برادر زن خوشبختانه محروم . ما بدور از افکار منفی و بی خبر راه افتادیم و نمیدانستیم روزگار چه بازی با ما میکنه . نزدیکهای پیچ هزار چم یه دختر پسر جوونی رو دیدیم بنظرمون زن و شوهر اومدن و البته بچه کوچکی که همراهشون بود فرزانه گفت : گناه دارن با بچه تا یه جایی برسونیمشون . بهش گفتم آخه ما که نمیشناسیمشون ولی حرف حرف فرزانه خانم بود . نزدیکهای چالوس تو پلیس راه جلوی ماشین ما رو گرفتند . با تعجب از کار پلیس نگه داشتم . با درخواست مدارک همه ما رو پیاده کردن رنگ زن ومرد جوان پریده بود ولی به روی خودشون نمی آوردند بعد از چندی فهمیدیم که آنها زن و شوهر نبودند و مرد معشوقه زن جون بوده که با همدستی هم و نقشه قبلی زن از خانه شوهرش متواری شده بود و از شانس بد ما پدر بچه در آخرین لحظه شماره ماشین ما رو میخونه و رد ما رو میزنه . پلیس آنها را نگه داشت و ما را با اصرار فرزانه و ناله های من آزاد کرد البته خود پلیس هم فهمید که ما هیج ربطی بهم نداریم . خیلی عصبانی بودم و این قضییه را از چشم فرزانه میدیدم . فرزانه سکوت کرده بود و من خیلی بد رانندگی می کردم و در آخر نفهمیدم کدام پیچ بود که با سبقت نابجای خود شاخ به شاخ زدم به ماشین . هیچی نفهمیدم . چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودم به نظر خودم دو سه ساعتی بیشتر نگذشته بود ولی دکترها میگفتن یکهفته ای بیهوش افتاده بودم . سراغ فرزانه را گرفتم که آرام بهم حالیم کردند متاسفانه فرزانه همانموقع از ماشین به بیرون پرت شده بود و فوت کرده . از همه بدتر پدر و مادر فرزانه داغ فرزندانشان را نتوانستند تحمل کردند و جفتشون به رحمت خدا رفته بودند نمیدانستم غم کدام را بخورم . فرزانه را . پدر و مادرش را که غریبانه مردند . آن حادثه از من آدم دیگری ساخته بود و مصمم بودم تا آندو زن و مرد را پیدا کنم و انتقام فرزانه و پدر و مادرش و ازشون بگیرم نمیخاستم قبول کنم که مقصر همه این بدبختیها خودم بودم . برای من زمانه بازی بدی در نظر گرفته بود زندگیم و نابود کرده بود . همه جا خاطره فرزانه بود . با گذشت زمان کمی آرام شدم و با کمک دوستم تونسته ام حس انتقام و تو خودم بکشم و به زندگی خودم برسم  . روزهای سختی رو سپری کردم . و با کمک دوستم تونستم زندگی جدیدی رو آغاز کنم . من این هدیه خداوند و که همون جان دوباره بود پذیرفتم و معنی کار خداوند و فهمیدم . عصبانیت بی جای من فرزانه رو ازم گرفت و درس بزرگی بهم داد . ملیحه خواهر دوستم شد زندگی دوباره من و من با ملیحه خوشبختم . خداوند به ما امیر را هدیه داد . بعدها در سفری به شمال از جاده چالوس گذشتیم که دو تا چهره تمام خاطرات بد من را زنده کرد . همان مرد و زن جوان که من آنها را باعث نابودی زندگی ام قلمداد می کردم . اینبار نه به عنوان مسافر بلکه انگار بساط کرده بودند و خرت و پرت میفروختند. البته معتاد به نظر می آمدند . شاید خداوند با نشان دادن آن دو به من میخاست بفهماند هر کسی در این دنیا تاوان کار خود را می دهد . اگر من انتقام میگرفتم الان باید در انتظار حکم اعدام بودم نه آنکه با ملیحه باشم . ان دو هم تاوان هوس شیطانی خود را میدادند شاید... من قضاوت نمیکنم

و من از کنارشان گذشتم مثل رود . وقتی بگذری زلال میمانی ولی وقتی بمانی گل آلود میشوی و تبدیل به باتلاق. البته باتلاقی که اول خودتو و بعد بقییه را در آن غرق میکنی  . پس ببخش تا بخشیده شوی ....کینه فقط دلت را سیاه میکند حال انتخاب با شماست ....

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی