بازی زمانه
داستانی از جنس بازی های سرنوشت ...
داشتیم برای مسافرت خودمونو آماده می کردیم . تمام کارهای ماشین و کرده بودم .این لگن قراضه هم برای من همیشه خرج می تراشید یه دویست تومنی تو گلوش گیر کرده بود ولی با همه تفاصیل آماده بودم . فرزانه هی سر من غر می زد که تا عید نشده باید پیش ننه باباش باشه . پدر و مادر فرزانه چالوس زندگی می کردند و خونه ما تهران بود . به رسم ایام گذشته و البته زن ذلیلی من ما هرسال اول به اونجا می رفتیم البته اونها همین یه دختر و بیشتر نداشتند و من از نعمت باجناق و برادر زن خوشبختانه محروم . ما بدور از افکار منفی و بی خبر راه افتادیم و نمیدانستیم روزگار چه بازی با ما میکنه . نزدیکهای پیچ هزار چم یه دختر پسر جوونی رو دیدیم بنظرمون زن و شوهر اومدن و البته بچه کوچکی که همراهشون بود فرزانه گفت : گناه دارن با بچه تا یه جایی برسونیمشون . بهش گفتم آخه ما که نمیشناسیمشون ولی حرف حرف فرزانه خانم بود . نزدیکهای چالوس تو پلیس راه جلوی ماشین ما رو گرفتند . با تعجب از کار پلیس نگه داشتم . با درخواست مدارک همه ما رو پیاده کردن رنگ زن ومرد جوان پریده بود ولی به روی خودشون نمی آوردند بعد از چندی فهمیدیم که آنها زن و شوهر نبودند و مرد معشوقه زن جون بوده که با همدستی هم و نقشه قبلی زن از خانه شوهرش متواری شده بود و از شانس بد ما پدر بچه در آخرین لحظه شماره ماشین ما رو میخونه و رد ما رو میزنه . پلیس آنها را نگه داشت و ما را با اصرار فرزانه و ناله های من آزاد کرد البته خود پلیس هم فهمید که ما هیج ربطی بهم نداریم . خیلی عصبانی بودم و این قضییه را از چشم فرزانه میدیدم . فرزانه سکوت کرده بود و من خیلی بد رانندگی می کردم و در آخر نفهمیدم کدام پیچ بود که با سبقت نابجای خود شاخ به شاخ زدم به ماشین . هیچی نفهمیدم . چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودم به نظر خودم دو سه ساعتی بیشتر نگذشته بود ولی دکترها میگفتن یکهفته ای بیهوش افتاده بودم . سراغ فرزانه را گرفتم که آرام بهم حالیم کردند متاسفانه فرزانه همانموقع از ماشین به بیرون پرت شده بود و فوت کرده . از همه بدتر پدر و مادر فرزانه داغ فرزندانشان را نتوانستند تحمل کردند و جفتشون به رحمت خدا رفته بودند نمیدانستم غم کدام را بخورم . فرزانه را . پدر و مادرش را که غریبانه مردند . آن حادثه از من آدم دیگری ساخته بود و مصمم بودم تا آندو زن و مرد را پیدا کنم و انتقام فرزانه و پدر و مادرش و ازشون بگیرم نمیخاستم قبول کنم که مقصر همه این بدبختیها خودم بودم . برای من زمانه بازی بدی در نظر گرفته بود زندگیم و نابود کرده بود . همه جا خاطره فرزانه بود . با گذشت زمان کمی آرام شدم و با کمک دوستم تونسته ام حس انتقام و تو خودم بکشم و به زندگی خودم برسم . روزهای سختی رو سپری کردم . و با کمک دوستم تونستم زندگی جدیدی رو آغاز کنم . من این هدیه خداوند و که همون جان دوباره بود پذیرفتم و معنی کار خداوند و فهمیدم . عصبانیت بی جای من فرزانه رو ازم گرفت و درس بزرگی بهم داد . ملیحه خواهر دوستم شد زندگی دوباره من و من با ملیحه خوشبختم . خداوند به ما امیر را هدیه داد . بعدها در سفری به شمال از جاده چالوس گذشتیم که دو تا چهره تمام خاطرات بد من را زنده کرد . همان مرد و زن جوان که من آنها را باعث نابودی زندگی ام قلمداد می کردم . اینبار نه به عنوان مسافر بلکه انگار بساط کرده بودند و خرت و پرت میفروختند. البته معتاد به نظر می آمدند . شاید خداوند با نشان دادن آن دو به من میخاست بفهماند هر کسی در این دنیا تاوان کار خود را می دهد . اگر من انتقام میگرفتم الان باید در انتظار حکم اعدام بودم نه آنکه با ملیحه باشم . ان دو هم تاوان هوس شیطانی خود را میدادند شاید... من قضاوت نمیکنم
و من از کنارشان گذشتم مثل رود . وقتی بگذری زلال میمانی ولی وقتی بمانی گل آلود میشوی و تبدیل به باتلاق. البته باتلاقی که اول خودتو و بعد بقییه را در آن غرق میکنی . پس ببخش تا بخشیده شوی ....کینه فقط دلت را سیاه میکند حال انتخاب با شماست ....
- ۹۵/۰۷/۱۷