هزار راه نرفته
و هزار راه بی پایان....
همه ما تو زندگی مون یه سری اشتباهاتی داریم . گاه اشتباهات کوچک و گاه استباهات بزرگ و غیر قابل جبران . این داستان زندگی خودم هست امل برخی تصیمیم هایم در زندگی که برخی از آنان به جا و بوده و برخی از آنان اشتباه . ما باید برای هر تصمیم اول خوب فکر کنیم و بعد از تجربه دیگران استفاده کنیم . هزار راه نرفته بر میگردد به به راه هایی که می توانستیم در آن مقطع زندگی برویم ولی بدلیل عجول بودن و فکر نکردن راه را اشتباهی رفتیم .شاید اولین تصمیم مهم و به جای من در زندگی انتخاب رشته الکترونیک در دانشگه بود . هم علاقه من به این رشته زیاد بود هم در بعدها باعث پیشرفت مالی من در زندگی شد . تصمیم مهم بعدی من نقشی در بوجود اومدن وضیعت الان من نداشت . تصمیم بعدی من ماندن در تهران و شروع کار همزمان با درسخواندنم بود . زندگی تقریبا یکنواخت پیش می رفت که دست روزگار مرا به مسعود رساند . مسعود یک پسر هم سن و سال من بود عقلی فراتر از من داشت اما حیف محدودیت هایی در حرکت کردن داشت . چند وقتی با او در دانشگاه همکلاسی بودم خیلی از او یاد گرفتم . من در اون مدت تونستم هم از لحاظ علمی و هم از لحاظ اخلاقی و معنوی پیشرفت کنم . دوست شدن با مسعود هم یکی از همان دوراهی های زندگی من بود که الحمدالله راه درست را انتخاب کرده بودم . او آرام و با محبت بود . هر حرفی که میخواستم بزنم او حدس می زد . کلا برای من موهبتی بود . ولی خیلی زود این موهبت تمام شد و او بعد از فارغ شدن از درس به شهرش بازگشت . ولی ارتباط من با او قطع نشد فقط کمتر او را می دیدم . اما تصمیم مهم دیگر من که زندگی من را دگرگون کرد ازدواج نکردن با آسیه بود . آسیه دختر خوب و مهربونی بود و من را به شدت و برای خودم دوست داشت . اما من سودای شهلا در سرم بود . من عاشق شهلا شده بودم . او دختری خوشتیپ و تو دل بروی بود . او دختری مغرور بود برعکس آسیه که همیشه با من مهربان بود ولی من آن زمان این رفتار آسیه را بحساب نداشتن اعتماد به نفسش میگذاشتم . من در اعماق دلم می دانستم آسیه دختر خوب و مهربانی است ولی عشق شهلا مرا کور کرده بود . او پای من ایستاد ولی من ازدواج کردم البته نه با شهلا بلکه با مریم خواهر یکی از دوستانم . شهلا جواب رد داده بود و من بجای تامل بیشتر به فکر پر کردن جایش در قلبم بودم و دنبال آدمی با شباهت شهلا . مریم شباهتهای زیادی به شهلا داشت شاید بخاطر همین بود که با او ازدواج کردم . شهلا قبل از جواب رد دادن به من من را کمی تیغ زده بود و در اصطلاح مرا دوشیده بود و در آخر هم به خواستگار پولدارش جواب مثبت داد و رفت . من به جای درس و عبرت گرفتن از این ماجرا دوباره اشتباهم را تکرار کردم . بعدها فهمیدم با او هم دوسال بیشتر زندگی نکرد و مهریه اش را گرفت و به شیراز رفته . با همه این حرفها آسیه بود که مرا آدم می کرد و با وجود کم محلی من نسبت به خودش باز سعی در آرام کردن من داشت . او یک فرشته بود که من او را نمیدیدم . من در تهران فروشگاهی دایر کردم و با مراد شریک شدم . مراد یکی از همکلاسی هایم بود . ارتباط من با مراد به ازداج مراد با خواهرم و البته ازدواج من با مراد ختم شد . مراد مرد خوب و صادق و زحمتکشی بود . اما خواهرش شبیه اون نبود همان اوایل فهمیدم که مریم هم شباهتهایی به شهلا دارد ولی با خودم لج کرده بودم و میخواستم هر طور شده یکی شبیه شهلا پیدا کنم . مریم خوش قیافه و خوشتیپ بود . بعد از اذدواج من آسیه نا امید شده بود و با شاهین پسر دایی رحمت ازدواج کرد . الان بعد از 4 سال هنوز هم وقتی آسیه من را میبیند یک غمی در چشمهایش پیدا میشود ولی به روی خودش نمی آورد . مریم من را بعد از 3 سال زندگی مشترک که اکثر اوقاتش مثل جنگ بود من را ترک کرد و با پسر عمویش فرهاد ازدواج کرد . آتش زندگی ما نزدیک بود زندگی مراد و خواهرم را هم بسوزاند که با وساطت بزرگان این اتفاق نیوفتاد . من بعد از جدایی با مراد بهم زدم و برگشتم به شهر خودم و دیگر خانه خواهرم ومراد نرفتم . حالا زندگی مجردی دارم و ناراضی ام از خودم میخواهم به دیدن مسعود بروم تا کمی روح خود را التیام ببخشم . آسیه زن خوب و مهربونی بود که من او را ندیدم . پشیمانی سودی ندارد . گاهی خوشبختی دم در آدمی است که خودش با لگد به بیرون پرتابش می کند . حال فهمیدید که منظور از هزار راه نرفته چیست . باشد شما در تصمیم های مهم راه درست را انتخاب کنید . ان شالله ...
پایان
- ۹۵/۰۷/۰۵