جشن زنانه
کاش به اون جشن نمی رفتم... صبح بلند شدم که برم مدرسه . حالم اصلا خوب نبود . اینقدر که فقط می خواستم بخوابم ولی چاره ای نبود یه مادری داشتم بدتر از پلیس 110 بهم گیر می داد . داداش رسول هم نگو عین گشت ارشاد دائما تو اعصاب بود . اگه فقط یه لاخ از موی من بیرون بود عین جن ظاهر می شد . تنها فردی که من باهاش احساس راحتی داشتم بابا رحیم بود . شاید بخاطر شغلش بود که اینقدر کلاس و پرستیژ داشت . اون دکتر اطفال بود . به هر زوری بود لباسامو پوشیدم و زدم بیرون . توی اتوبوس تقریبا همه متوجه ژولیدگی نامتعارف من شده بودند . تو کلاس هی چرت می زدم که معلم سرم فریاد کشید خانم ریاحی اینجا خوابگاه نیست اینجا کلاس درسه . بلند شو برو صورتتو آب بزن و بیا. تو زنگ تفریح سمانه همکلاسی م از یه جشن بخصوص و زنانه حرف می زد . میگفت تو اون جشن فقط زنهای متاهل میتونن برن . میگفت : این جشن هر ماه تو محله مون برگزار میشه . اینجوری که میگفت اگه مامانش غم عالم تو دلش باشه با رفتن به جشن قبراق و سرحال میشه . سمانه ادامه داد نمیدونم تو جشن چه خبره ولی هر چی هست مثل اینکه ارکست دعوت میکنن و تکون میدن . حسابی خوش میگذره . . من داشتم از فضولی می ترکیدم بهش گفتم : خوب خره تو چرا باهاش نمی ری . گفت : چی من نمیرم من از خدامه منتها مامانم نمیبره من و میگه بدرد تو نمیخوره چشم و گوشت باز میشه . تو دلم گفتم بابا ما خودمون چشم و گوشمون تونله . مگه اون تو چی میگن و چی میشنون. من به سمانه گفتم : ببینم مامتنت من و که ندیده درسته ؟ گفت : آره تو رو ندیده گفتم : الاغ جون اگه یه نقشه ای بریزیم که من برم اون تو بهتون میگم چه خبره . تموم عقلهای ناقص بچه ها به این ختم شد که من مقدار قابل توجهی آرایش کنم و تا حد ممکن آرایش زنونه کنم و به عنوان همسایه جدید برم اونجا . البته من جثه ام نسبت به دخترای دیگه بزرگتر بود و میتونستم یه جورایی خودمو زن قالب کنم . فقط یه مسئله بزرگ اونم چه بهونه ای برای مامان و رسول بیارم . شب به سراغ بابام رفتم و گفتم : بابا ج.ن من یه چیزی ازت میخوام بهم اجازه شو میدید بابا . گفت : بگو دخترکم . گفتم : بابا من دیگه بچه نیستم الان 18 سالمه . حقیقتش میخوام برای جشن تولد دوستم یکم آرایش کنم . بخدا مجلس زنونه است هیچ پسری توش نیست . بابام گفت : دخترم درسته من به تو مثل مامان و رسول گیر نمیدم این دلیل نمیشه ازم خواسته های نامعقئل بکنی نه عزیزم نمیشه ایشالله رفتی خونه شوهر با اجازه شوهرت این کار و بکن . رفتم پیشش و خودمو براش لوس کردم ولی بازم فایده نداشت . خلاصه آخرش با طرفند گریه تونستم اجازه فقط رژ لب و یکیمی سایه رو بگیرم ولی بابای بیچاره من نمیدونست میخام یکمی ابرو و ریمل و موژه مصنوعی هم بزنم . خلاصه همونطور که بابا گفت یزره آرایش کردم و بقیشو رفتم خونه یکی از بچه ها خودمو ساختم . اولین عکس العمل برای راننده آژانسی بود چون با بقییه کرایه یه شماره هم داد که با پاره کردن شماره خیالشو راحت کردم . با راهنمایی سمانه رفتم داخل خونه استرس زیادی داشتم همه یه جوری نگاه میکردن . که یکی پرسید : شما تازه اومدین تو این محل گفتم : بله گفت : چطور من شمارو ندیدم تاحالا گقتم : نمیدونم لابد سعادت نداشتم . یه زن دیگه پرسید : شما همیشه اینقدر آرایش غلیظ میکنی وشوهرت اجازه میده ؟ گفتم نه بعضی وقتها . خلاصه تو اون مجلس نه از ارکست خبری بود نه ترانه ای. چند تا قلیون سنتی . چند استکان چایی و چند بشقاب میوه . در عوض بازار غیبت داغ داغ بود . من تو جمعی بودم که زنها مدام از حرکات شبانه با شوهراشون صحبت میکردن . من گیر کرده بودم . اینقدر حرفاشون زنده و خفن بود که روی من بد تاثیری گذاشت . عین مرده ها بودم اومدم بیرون . خدا بهم رحم کرد بعد از چند وقت یه خواستگار اومد من با اولین خواستگار ازدواج کردم . اگه این کار و نمیکردم باید به گناه آلوده میشدم . الان با یه بچه احساس میکنم عجله کردم . . ای کاش به اون مجلس خراب شده نمی رفتم در اون جا مسائلی برام روشن شد که نباید می شد و برای من زود بود . از من به شما نصیحت دختران جوون . جایی نرید که مربوط به شما نیست . اگر غذا رو به موقع بخورید لذت بخشه اگه زود بخورید زود احساس سیری می کنید مثل من . و اگر دیر بخورید احساس بهانه آوردن و نخوردن . چون وقتش نیست . ولی اگر به موقع بخورید دهم با عشق میخورید هم با لذت ..... امیدوارم منظور مرا درک کرده باشید ......
پایان
- ۹۵/۰۷/۰۵