دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

هوس های بی ویار

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ق.ظ

گاهی انسان هوس میکند بی آنکه چیزی  بخواهد   ....

  گاهی ما خواسته های بی جا و نامعقولی از خود و دیگران داریم . گهگاه تا جایی پیش میرویم که هوس نکرده چیزی را از دیگران درخواست میکنیم واین زحمنتان را به گردن دیگران می اندازد . این قصه بخشی از زندگی همه ماست .آن زمانی که فکر میکنیم تمامی هستی و عالم بسیج شدند و فقط و فقط باید به فرمان ما باشند حتی در برخی جاها پا را فراتر میگزاریم و میگوییم خدا هم گوش به فرمان ما باید باشد ( نعوذبالله ) . قصه را از زندگی خودم اغاز میکنم آنزمان که توقع های ناشتا و فراوان من باعث اتفاقاتی در زندگی من شد .

ماجرا از اونجایی شروع شد که من بالاخره موتوری که چند سال دنبال خریدش بودم و خریدم . حال بگذریم از اینکه چقد از این ور و اونور پول جور کرده بودم خودمو مقروض کرده بودم . همیشه فکر میکردم وقتی بلدی موتور سوار شی دیگه لازم به گواهینامه نیست . من به حرف بابامحسن و مامان شهناز گوش نمیدادم که میگفتن اخه پسر تو که بلدی برو امتهان بده گواهینامه تو بگیر بزار خیال ما هم راحت بشه . هفته اول کارم شده بود چرخیدن و پز دادن نمیدونید چه حالی داشت . تند میرفتم و هیچی حالیم نبود . جوون بودم و تو کلم باد . چند باری نزدیک بود کله پا شم ولی من خنگ تر از این حرفها بودم که پند بگیرم . اسماعیل پسر سکینه خانم همسایه مون پیشنهاد داد که با موتور بریم شمال ولی اولش من قبول نکردم ولی با اصرار زیاد ائن قبول کردم . بنابراین نقشه کشیدم و با اسماعیل هماهنگ کردم جفتمون به ننه باباهامون گفتیم میخواهیم بریم ورامین خونه خاله اسماعیل . اونا یه باغ بزرگ تو منطقه داوود آباد ورامین داشتند . خلاصه با اصرار قبول کردند . زدیم به جاده . البته بگم من هفته پیشش دفته بودم گواهینامه رو گرفتم والا بابا نمیزاشت حتی تا ورامبن هم برم . تمام موارد ایمنی رو رعایت کرده بودیم جز حس احتیاط که اون تو مغزم کلا تعطیل شده بود . جاده سرد بود . بین راه ایستادیم تا صبحانه بخوریم . بعد از صبحانه راه افتادیم به گزنگ که رسیدیم اسماعیل گفت بیا مسابقه بدیم . هر کس زودتر رسید ناهار مهمونه بازنده اس . منم بی درنگ قبول کردم . اسماعیل وارد تر از من بود . جاده یواش یواش شلوغ شد منم برا اینکه کم نیارم تند میرفتم به یه سرازیری رسیدیم اسماعیل شل کرد و من فکر کردم الان بهترین فرصته تا اسماعیل و جا بزارم و بزرگترین اشتباه زندگیم و مرتکب شدم . با گاز زیاد از بغل اسماعیل رد شدم بهش گفتم ناهار منتظرتم ... موتور سرعت زیادی داشت احساس کردم کنترلش از دستم خارج شده هر ترفندی زدم که سرعتش بیاد پایین نشد . به پیچ رسیدم و فرمون از دستم لیز خورد و به لاین مقابل رفتم . وانت نیسان آبی پلاک شمال عین جن جلوم ظاهر شد خودمو به منتهی الیه جاده کوه بود رسوندم ولی بازم نیسان به موتور خورد . هیچی نفهمیدم .... تو بیمارستان که به هوش اومدم دیدم خیلی شلوغ پلوغه کله ام اندازه هندوانه شده بود . بدنم سنگین شده بودند . اومدم خودمو جابجا کنم دیدم فقط کلم تکون خورد . گفتم الان بدنم خورد شده نمیتونم . مامان شهناز فقط گریه میکرد . بابا با دکتر پچ پچ میکرد . اخرشم اومد بالای سرم و گفت : آقای اصلان رادورزی شما هستی ؟ گفتم : بله گفت : شما بخاطر بی احتیاطی و حماقت بیش از حد تصادف کردی . بعد از تصادف طی برخورد سنگینی که نیسان با کمر شما داشت قطع نخاع شدی و همیشه فلج ... حالا اگه کلاه ایمنی نداشتی الان دقیقا مراسم هفتم شما بود . برو خدا رو شکر کن . من که باودم نمیشد چی فکر میکردم چی شد .... البته دکتر این رو هم گفت که شاید بتونه با انجام عمل و فیزیوتراپی این نقیصه رو حل کنه که احتیاج به زمان داره و در حال حاضر من باید تا سه سال روی ویلچر باشم و بدنم فعلا حسی نخواهد داشت .

من جوونی ام و سر هیچ و پوچ باختم . دیگر حوصله خودم هم نداشتم نمیخواستم باور کنم تا اخر عمر باید سربار باشم . وقتی مرخص شدم دلرحمی های پدر و مادر مرا گستاخ کرده بود . من وقتی چیزی میخواستم با رفتار خشن و صدای بلند از آنها چیزی میخواستند . دلم برای اسماعیل سوخت ... چون همه چی سر اسماعیل شکسته شده بود . ولی من ماجرا را وارونه جلوه دادم و گفتم من باعث اینکار بودم و پمن اصرار به شمال رفتن کردم چون برای من همه چیز تمام شده بود .مدتی بعد به توصیه پزشک به فیزیوتراپی میرفتم . البته خودم اصلا برام مهم نبود و فکر میکردم هیچ فایده ای نداره و فقط برای دلگرمی و امید دادن اینکارو میکنن . ولی در عین حال مخالفتی هم نمیکردم .. البته در این بین من خیلی بیخود و بی جهت از همه طلبکار بودم مخصوصا از خدا . ودائم از خدا انتظار داشتم مرا شفا بده . خیلی متوقع بودم دردی که خود باعث بوجود آمدنش را شدم از خدا شفایش را میخواستم و به اصطلاح هوس های بی ویار میکردم . هر روز که می گذشت از روز قبل بدتر میشدم . اخلاقم شبیه گرگ شده بود و تقریبا هیچ کس از زخم زبونهای من در امان نبود حتی ریحانه خواهرم که او را خیلی دوست داشتم اون روزها روزهای طلبکاری من از همه آدمها و خدا بود . تا یه اتفاق برام افتاد.

در فیزیوتراپی با رحمان آشنا شدم رحمان فلج مادرزاد بود و وضعش از من خیلی بدتر . او 25 ساله بود . رحمان دقیقا بر عکس من بود و خوب توانسته بود با شرایط خود کنار بیاید . با همه مهربان و خوشرو بود وقتی کمکی میخواست آنرا بصورت خواهش درخواست میکرد . مغرور بود اما خودخواه نبود . غرورش اجازه نمیداد از هر کسی کمک بگیرد . حرفها و حرکات او روی من تاثیر زیادی گذاشته بود . من حتی بیرون از فیزیوتراپی هم او را میدیدم . به خانه شان میرفتم و او به خانه مان می آمد . اولین کاری که کرد مرا با خدا آشتی داد بوسیله خواندن قرآن و معرفی کتابهای مذهبی . ته دلم میدانستم خدا مقصر نیست ولی انقد خودخواه بودم نمیخواستم اشتباهم را بپذیرم . بعد از گذشت چهل روز از آشنایی ما به اتفاق داداش رحمان و پدرم به مشهد رفتیم و تازه عظمت امام رضا را درک کردم . دلم را خالی از عقده و شکایت کردم و در عوض زاری و ناله را توشه کردم . از ته دل از خدا و امام رضا شفا خواستم . بعد از آمدن از مشهد بود که بارقه های امید در زندگیم طنین انداز شد و حالم رو به بهبودی رفت . بعد از شش ماه فیزیوتراپی فشرده و آب درمانی کم کم حس به بدنم بازگشت و من آنجا عظمت و شکوه امام غریب را درک کردم . خدا کادوی خوبی برای آشتی با او به من داد و من بعد از گذشت یکسال توانستم راه بروم . عضلاتم ضعیف شده بودند و با احتیاط راه میرفتم . دوستی خود را با رحمان ادامه دادم تا که روح او دیگر نتوانست حقارت جسمش را تحمل کند و بسوی خدا بازگشت . انگار او آفریده شده بود تا من و امثال من را متحول کند و ماموریتی غیر از این در این دنیا نداشت . خیلی غمگین بودم اما سمانه خواهر رحمان با جواب بله غم مرا کم کرد . ازدواج کردیم و الان صاحب 3 فرزند هستیم . رحمان فاطمه رحیم . امیدوارم همه ما در وهله اول به حرف بزرگترها گوش کنیم و دوم اینکه هوس های بی ویار از کسی یا خدا نداشته باشیم . خدا در جواب دعاهایمان سه جواب دارد : یا درخواست مورد قبول واقع میشود یا در زمان بهتری اینکار را انجام میدهد یا بجای آن چیز بهتری به ما میدهد .

پایان
  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی