دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

شعر سپید3

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ب.ظ

سوگ عشق 

سوگ عشق         

در بیکران امید  دستم خالی  بود ... در برهوت نا امیدی تو آمدی

آمدی و تازه ام کردی . جان گرفتم از وجودت . قوت قلب تن رنجورم شدی ... امیدم شدی و دستم گرفتی بلندم کردی . خوش بودم و می پریدم به همه جا ... همان نسیمی که به دلم امیدت را می وزید ...

ناگهان طوفان شد....

جنگل سر سبز امیدم را پاییز کرد ... دستم را ول کردی و رفتی

نسیمت را هم با خودت بردی . من تنها شدم و بسوگت نشستم

فاتحه عشقت را خواندم و برایش سالگرد گرفتم ...

راستی چه شد که آن شد؟      هیچ وقت نفهمیدم ... و من دوباره تنها شدم در همان برهوت اما اینبار با یک زخم بیشتر .......

و من همچنان در سوگ عشق

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی