دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

شعر سپید 7

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ب.ظ

ایستگاه معرفت  

ایستگاه معرفت

سوار بر قطاری هستیم که مسافران آن همه خوشحال و خندان هستند . در این روزگار هیچ کس در ایستگاه معرفت توقف نمی کند . ولی تا دلتان بخواهد همه در ایستگاه نامردی پیاده می شوند چرخی می زنند و باز سوار بر قطار دنیا می شوند . ایستگاه معرفت تبدیل به ایستگاه متروکی شده . خالی از سکنه . شاید گاه گاهی گربه ای یا سگی از آن گذر کند . یا مردی با نگاه خسته و یا زنی بی پناه از آن گذر کند ...

ولی اینجا در قطار دنیا همه مشغول بازی با همند ... دل هارا به سخره می گیرند . برای زیبا کردن بازی شان اسمش را عاشقی می گذارند ولی فقط اسمش آن است ... رسمش به بازی کودکانه نان بیار کباب ببر می ماند البته بجای نان دل می آوری و آنها کبابش می کنند . وبعد باید با خودت ببری . هر جایی غیر از آنجا ... دل من دیگر جایی برای کباب شدن ندارد ...       ای ایستگاه معرفت         دلم برایت تنگ شده است

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی