دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

کاغذ های کاهی

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ب.ظ

کاغدهای کاهی همیشه سفید هستند اما...

نزدیکای عید بود . دقیق نمی دونم 26 یا 27 اسفند بود . عیدی و سنوات و هر آنچه که باید از شرکت می گرفتم از شرکت گرفتم . خوشحال و سرمست از پول های که دستم بود آمدم خونه . با غزل 2 ساعت حساب و کتاب میکردیم که به این نقطه رسیدیم اگر بدهی داداش اکبر و آبجی مریم غزل و بدهیم جمعا پونصد تومن برای خرج عید و مسافرت و خورد و خوراک برامون میمونه . ما باید انتخاب می کردیم یا باید در خانه می ماندیم و این پانصد تومن و دربست برای مهمون داری خرج میکردیم و احتمالا قریب به یقین کم هم می اوردیم . یا دل رو به دریا میزدیم و می رفتیم مسافرت که البت با زهم با همون احتمال قریب به یقین کم می اوردینم آویزون فامیل می شدیم برای پول گرفتن . حالا حساب کن تو عید که همه خرجشون دوبرابره چه کسی حاضر میشه پول به ما قرض بده. فکرمون تو همین حوالی بود که یکدفعه یه چیزی یادم اومد . من یه رفیقی داشتم که تو شمال یه ویلا داشت . اسمش وحید بود و سرپرست قسمت مونتاژ کارخونه بود . وضعش خوب بود و برا محض خنده کار میکرد . کلا از ریشه قوی بودن . وسوسه جوجه تو جنگل و پیاده روی تو ساحل کلا مغزمو پوک کرده بود و با کمال پر رویی بهش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم . وحید خنده ای کرد و گفت : ای بابا ای بابا مسعد جان ویلا که قابلی نداره اگه دوست داشتی بیا این 206 رو هم ببر ما که نمیخایمش داریم میریم شیراز با شاسی بلند میریم . باورم نمیشد در عرض 10 دقیقه کلا زندگی مون زیر و رو شد . ما که تا قبلش آویزون با 500 تومن بودیم . حالا تو عید با 206 میریم یه ویلای مشتی و باهال . وای فکر کردم اولش توهمه . ولی وقتی ساعت 9 صبح تو پلور بودیم فهمیدم واقعیه . دم دمای ظهر رسیدیم نور و نزدیک ویلا . به غزل گفتم غزل جان بیا بریم یه رستوران و دلی از عذا در بیاریم غزل گفت : نه ولخرجی نکن اگه بخوای این کارارو بکنی من برمیگدمها . تو جوجه میخای ؟ خب من که نمردم برات درست میکنم . خلاصه وسایل و خریدیمو اومدیم ویلا . ویلا نبود اکازیون . باقلوا . خلاصه خوردیم و پاشیدیم و بهم ریختیم . بعد از یه چرت اساسی رفتیم سمت دریا . چه حس قشنگی بود دو تایی بدون سر خر قدم میزدم تو ساحل . این عید میرفت تا خاطره انگیز ترین عید عمرمون بشه . دم غروب اومدیم ویلا . باورم نمیشد فکر کردم دارم خواب میبینم . ماشین وحید تو حیاط ویلا بود . من بیشتر نگران اون ریخته پاشی بودم که بعد از خوردن تخمه و اجیل و پفک بوجود اومده بود . داشت آبرومون می رفت . یکی هم اونا میخواستن برن شیراز ولی سر از شمال درآورده بودن . خلاصه من و غزل داشتیم سکته میکردیم . رفتیم تو خون که صدای تولد تولد تولدت مبارک . وحید و زنش ما رو سورپرایز کرده بودن اونا اصلا قصد رفتن به شیراز و نداشتن و میخواستن ما عید و با هم باشیم . بعد از کمی گپ زدن وحید گفت :آماده شید بریم برای شام . غزل گفت : نه بابا کجا بریم شما بگید چی میخورید من درست میکنم همین جا . چرا الکی پول خرج کنیم . من خجالت کشیدم از حرف غزل چون میدونستم که پول تنها چیزی که .وحید بهش اهمیت نمیده. وحید گفت : نه غزل خانم . باید یه جا ببرمتون که تاحالا نرفتین برید آماده شید . تا ده دقیقه دیگه دم ماشین . با ماشین وحید رفتیم هتل نارنجستان . عجب جای خفنی بود . غذا کباب بختیاری  و ماهی کباب بود . عجب غذایی بود واقعا خوشمزه بود . رسید به جای سختش . من کلا تو جیبم 30 تا هزار تومنی داشتم بقییه پول هم تو کیف غزل بود . من با اشاره به غزل گفتم کمی پول بده تا برم حساب کنم . با خودم گفتم خب خیلی بشه اینم 80 یا 90 تومن . تو این فکرها بودم دیدم صورتحساب و اوردن روی میز . من ژست دست به جیب بردن گرفتم که وحید با اخم بهم گفت اوی چی کار میکنی امشب مهمون من هستید . خلاصه چشمهای مون داشت از حدقه میزد بیرون هشت تراول 50 هزار تومنی و سه تا 10 هزار تومن بابت انعام داد به یارو . یعنی پول غذا شده بود 400 هزار تومن . .وحید داشت پول میشمرد ولی من داشتم آتیش میگرفتم . بعد از شام به لب ساحل سی سنگام رفتیم . بهاره زن وحید پوشش خوبی نداشت و این برام جای سوال بود . به لب ساحل که رسیدیم بهاره روسری و مانتو شو در اورد و با تاپ و شورتک زد به آب من که داشتم از خجالت آب میشدم . غزل هم زیاد از قضییه خوشش نیومده بود .ما از لب ساحل بودیم که وحید گفت : چرا خشکتون زده بابا بیاید تو دریا دیگه . آقا وحید شما هم چشماتو زیاد درویش نکن بابا بهاره مثل خواهرته . غزل هم همینطور مثل خواهر منه بیاین تو آب  دیگه . با گفتن این حرف کمی آروم شدیم و یواش یواش یخمون آب شد . غزل با مانتو و روسری زد به آب منم با شورتک و رکابی . اولش چهارتایی جمع بودیم و اب بازی میکردیم ولی یواش یواش دیدم وحید رفت جلو . بهاره از جلو رفتن میترسید . منم همینطور . ولی غزل هی بهم می گفت بیا مسعود جلو ترس نداره . ولی من نمیخواستم برم جلو وحید همینطور میرفت جلو . غزل هم از یکطرف دیگه رفت جلو . بهاره بهم گفت آقا مسعود شما هم از آب میترسی مثل من . گفتم بله . کمی بروی من آب پاشید منم تلافی کردم خلاصه کلی بهم آب پاشیدیم . بهاره گفت من دیگه خسته شدم میخوام برم تو ماشین میشه کمکم کنید . گفتم باشه همینطور داشتیم به طرف ساحل میرفتیم دست من و گرفت اولش خیلی خجالت کشیدم . ولی چیزی نگفتم به ماشین که رسیدیم من داشتم به طرف دیگه میرفتم تا بهاره راحت باشه ولی بهاره گفت آقا مسعود اگه میشه بیاین جلوی ماشین بایستید که کسی من و نبینه . اونجا کسی نبود ولی من این کار و کردم روم به ماشین بود و یک حوله گرغفته بودم طرف پنجره تا بهاره لباس عوض کنه چشمام بسته بود بهاره گفت با چشمای بسته میخوای مواظب باشی .. سرم و انداختم پایین . بهاره گفت آقا مسعود خجالت نکش مگه وحید نگفت شما مثل برادرم میمونید . چه حس بدی بود هم دلم میخواست نگاه کنم هم وجدانم ناراحت بود . ولی شیطون برای نفوذ راههای زیادی داره . با شنیدن جمله بهاره من گستاخ شدم گفتم . ما داریم چی کار میکنیم . گفت : هیچی بابا نگران نباش من دارم با برادرم دردل میکنم . کار به جای باریک کشیده شد و من اون کاری که نباید کردم  .بعد از اون گناه  یه لحظه یاد غزل افتادم . سریع اومدم بیرون رفتم تو آب ندیدمش نه غزل و نه وحید و . خونم داشت به جوش میومد . ماشین 206 هم نبود . رفتم تو ماشین وحید و سریع به سمت ویلا حرکت کردم . از خودم بدم اومده بود . رسیدم به ویلا . ماشین وحید اونجا پارک بود . با سرعت به ویلا رسیدم غزل گریه میکرد گفتم چی شده : گفت تو  خفه شو عوضی . گفتم چی شده گفت : وقتی تو با بهاره خانم اب بازی میکردی و رفتین تو ماشین منم بهت خیانت کردم  . چیزی که عوض داشت گله نداشت همون شبونه از ویلا زدیم بیرون و یه ماشین دربست گرفتیم اومدیم تهران .من گناه غزل و بخشیدم و اونم گناه من و بخشید . وحید و بهاره که زندگیشون به ته رسیده بود یه قراری گذاشته بودن اینکه با هم ز ندگی کنن ولی بی غیرت باشن . هر کس سوی خودش . از اونروز به بعد یا گرفتم حسرت زندگی کسی رو نخورم . من و غزل طعمه حرص و هوس خودمون شده بودیم . سه سال از ماجرا میگذره من و غزل زندگی فوق العاده ای داریم و احسان پسرمون که با اومدنش زندگی مون و عوض کرد . پول هم به اندازه نیازش خوبه و بیشترش کاغذ کاهی بیشتر نیست .

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی