دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

عروس خاک

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ق.ظ

دیگه باورم شده تو برام رویا شدی ... تا که اسمتو می خوام از دلم جدا شدی...

        

این داستان شاید یک داستان تخیلی و دور از واقعیت باشد ولی در زندگی واقعی اگر اصرار نابجا و لجوجانه بزرگترها باشد شاید نتیجه آن شبیه همین داستان شود . پس پیام اخلاقی داستان فرصت دادن به جوانان و اعتماد و احترام به خواسته های به حقشان  می باشد. قضاوت در مورد وقایع داستان را به عهده شما ؛ خواننده عزیز می سپارم. باشد که مورد قبول واقع گردد.         کم کم داشتیم برای مهمونی شوهرخاله رمضان که تازه از کربلا اومده بود آماده می شدیم مامان دم به ساعت به بابا غر می زد که زود باش امیر دیر شد بابا هم میگفت باشه چقدر عجولی انگار کی داره میاد؟ امیرارسلان نامدار که نیست رمضون خودمونه دیگه همونی که تا پارسال نمک و بجا شکر خالی کرد تو نذری عاطفه ! در این لحظه بابا نیش خندی میزند. که مامان دیگه تحمل نمیکنه و میگه- بسه بی مزه خندیدیم نه که فامیلای تو همشون فیلسوف و پرفوسورن آقا! بابا میگه  اول یه چیزی به دخترت بگو که هنوز لباسم نپوشیده- من گفتم  ا بابا داشتیم زیرآبزنی خوب دارم کم کم آماده میشم دیگه . میبینی الان مامان در حال انفجاره ! مامان گفت : جفتتون لنگه همدیگه اید غزل خانم اگه تو دردسر افتادی نیای پیش من برو وردست بابات ! در این لحظه جفتمون خندیدیم بالاخره بابا ابوطیاره رو روشن کرد و راه افتادیم .توی راه مامان به بابا میگفت : امیر نبینم دوباره با مرتضی و حسین جفت شین این بدبختو سرکارش بذارین رجب و که میشناسی فقط دنبال فرصته که سوء استفاده کنه ! بابا گفت : خب من چی کار کنم آقا رمضون خودش بمب سوتیه خودش اگه کاری نکنه من کاری بهش ندارم ! قول امیر قوله مگه نه غزل ! من گفتم آره چه جورم ! راستی داشت یادم می رفت این اسامی که مامانم گفت و معرفی کنم . مرتضی و حسین دایی هایم هستند . رجب هم باجناق آقا رمضونه که خیلی مرموزه خیلی هم پولداره . در ضمن سر یه قضییه ای از آقا رمضون هم خوشش نمیاد . خلاصه هرجوری بود رسیدیم . خیلی شلوغ پلوغ بود هر کی یه طرف بود . از مامانم که تارسید رفت پیش خواهرش خاله ملوک تا بهش تبریک بگه باباهم تا رسید سراغ دایی حسین و گرفت تا برن سربه سر آقا رمضون بذارن . خواهرم میترا هم رفت تا با ستاره دختر خاله ام به هم نمره هاشونو پز بدن . منم طبق معمول سراغ سارا شر فامیلمون دختر دایی مو گرفتم تا بریم سربه سر رعنا و شبنم دخترای خاله ملوک بذاریم . شیلا دختر خاله مهنازم هم طبق معمول یه جای خلوت جور کرده بود تا با احمد پسر دایی حسینم کمی شیطونی کنند. ما با گروهمون که از من ؛ سارا ؛ رعنا؛ شبنم و سمانه دختر دایی مرتضی تشکیل می شد رفتیم تا کمی حال شیلا و احمد بگیریم. بعد از اینکه زاغ سیاهشونو چوب زدیم . سارا یه پیشنهاد عجیب و غریب داد. گفت : هر کی بتونه نیما و عاشق و شیفته خودش کنه و سرکارش بذاره همیشه رئیس گروه سرخه . اولش هممون بهش خندیدیم که همچین پیشنهاد مسخره و بی معنی داده چون این کار غیر ممکن بود . نیما پسر دایی مرتضی یه آدم مرموز بود که تو فامیل حتی با پسر هاهم رفاقت نداشت چه برسه به دخترا . سمانه خواهرش گفت عمرا اگه کسی بتونه این کارو بکنه من شخصا براش یه عطر گرونقیمت میخرم. خلاصه هر طور که بود من این مسئولیت خطیر رو قبول کردم . رفتم به طرف  نیما سلام کردم جوابی نشنیدم بلندتر سلام کردم بازهم چیزی نشنیدم . عصبانی شدم بهش گفتم فکر کردی کی هستی میخوای بهت بگم تو یه آدم گنده دماق فجیح خودخواه هستی که انگار آسمون سوراخ شده و تو روآورده نگاهی همراه با خشم بهم کرد و گفت : پس چرا انقدر له له میزنی که خودتو شیرین کنی ! با این حرفش من قاطی کردم و اومدم بیرون همه بمن میخندیدند . نمیدونید چه غوغایی بود گروه سرخ یکدفعه ترکید ! من که چیزی برا از دست دادن نداشتم تصمیم گرفتم با انجام قول پوزه خیلی هارو به خاک بمالم چند دقیقه ای صبر کردم رفتم تو حیاط دیدم نیما تنها دم حوض نشسته هیچکی هم اون دوروبر نیست رفتم سراغش ! از حیله زنانه استفاده کردم و با لحنی آمیخته به بغض بهش گفتم اصلا ازتون انتظار نداشتم آقا نیما . که خوشبختانه نقشه ام گرفت اونم خودش و جمع و جور کرد و گفت : بخدا منظوری نداشتم اگه ناراحتت کردم ببخش ولی کار تو هم درست نبود بهش گفتم آخه من دوبار سلام کردم شما جواب ندادید خب منم غرورم شکست . اونجا بود احساس کردم گوشهایش داره دراز میشه . بهم گفت: دختر عمه چی کار کنم که منو ببخشی گفتم هر کاری بگم انجام میدی گفت : باشه گفتم : دستامو یه لحظه بگیر با حرفم خنده اش گرفت گفت : یعنی چی ؟ این دیگه چه خواسته ای ! گفتم تو قول دادی گفت : باشه ولی خیلی احمقانه اس دستامو گرفت زول زدم تو چشماش دستاش گرم و مهربون بود هنوز چند لحظه نبود که سرخی صورتشو دیدم داغ شده بود تو چشمام زول زده بود ... اره بهمین راحتی یه بازی کودکانه تبدیل به مقدس ترین احساس انسانی شده بود. باور کردنی نبود ولی اتفاق افتاده بود . به پیشنهاد من رفتیم زیرزمین که باهم راحتتر صحبت کنیم قسمت جالبش اینجا بود که چند لحظه تماس دستها از نیما یه آدم فرمان بر کاملا آروم ساخته بود انگار دیگران براش مهم نبود ولی هیچوقت خودمو بخاطر اون حیله زنانه نمیبخشم . رفتیم زیرزمین کلی صحبت کردیم یه عالمه حرف تو دلمون بود نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاله ملوک اومد که انگار برای اوردن ترشی برای شام به زمین اومده بود ما هول کرده بودیم خودمون و یه جایی قایم کردیم که...

این نوشته ها رو تو دفتر خاطرات غزل پیدا کردم بقییه شو من براتون میگم : خلاصه هول کرده بودیم خاله ترشی و برداشت و رفت که از پله ها دوباره برگشت و باخودش گفت:  ای دختره بی فکر دوباره در و نبسته حالا خوبه بهش چند بار گفتم این گربه ها میان کوزه هامو میشکنند ها . در و خودم میبندم  . رفت و در رو قفل کرد منو غزل موندیم از شرم رومون نشد همون موقع بیایم بیرون . بگذریم از اینکه عمه و بابام کل بیمارستانها و پزشکی قانونی رو زیر و رو کردند حتی به کلانتری هاروگفته بودند . صبح شد چشمامونو که باز کردیم  شوهر عمه با قیافه درهم اولین نفری بود که جلومون ظاهر شد هنوز تو خواب و بیداری بودم که بلند شدم بابام اومد جلوم گفت : این تو چه غلتی میکردی؟ هیچی نگفتم که سیلی محکمی نثارم شد بعد نوبت به شوهر عمه شد  باشه آقا نیما دستمزد آزاد گذاشتن  جوونا اینه؟ از دیشب تا بحال جون بسر شدیم اونوقت شما دوتا اومدین زیرزمین چه غلتی بکنید؟ من که لال شده بودم اما غزل جواب داد: ما کاری نمیکردیم که به آبروی شما لطمه وارد کنه ! ما فقط صحبت میکردیم . سیلی محکمی به گوش غزل زده شد . من عصبانی شدم ولی هیچ چیز نمیتوانستم بگویم . رفتیم به خانه حالا نگاههای فامیل و حتی برادرم یا دخترای فامیل بماند که با زبان بی زبانی چه تهمتها و حرفهای رکیکی که نثارمان میکردند. تنها فردی که مرا درک میکرد احمد پسر عموی من و پسر دایی غزل بود او مرا خیلی آرام میکرد و به من  روحیه می داد . بعد از آزمایشات پزشک قانونی معلوم شد که همه به ما تهمت می زدند و کاملا در اشتباه بودند . من و غزل دور از هم و نا امید از آینده مبهمی که در انتظارمان بود روزها را سپری می کردیم . تا اینکه خبر رسید که برای غزل خواستگار پیدا شده . پسر دوست بابای غزل که پسره مهندس برق بود و از غزل 4 سال بزرگتر بود وضع مالیشم خوب بود . وقتی این خبر بمن رسید انگار کل دنیا رو سرم خراب شده باشه . دنبال راهی بودم تا به غزل بگم که دوریش میتونه منو تبدیل به مرده متحرک کنه و بدون اون دیگه زندگی برام مهم نیست . میخواستم بجنگم همونطور که غزل جنگید و جواب نه به اون پسره داد . از اون لحظه به بعد زندگی غزل برایش جهنم شد . با همکاری خواهر کوچک غزل چند دقیقه ای تونستم با غزل صحبت کنم . دیگه قاطی کرده بودم . فقط چند کلمه گفتم : غزل جان اگه منو دوست داری فردا ساعت 2 بعدظهر دم ترمینال جنوب باش میخواهیم بریم مشهد . هیچی هم برام مهم نیست . غزل فقط گفت چشم . همین یه کلمه تموم خاطرات بد و از ذهنم پرواز داد. فردایش ساعت 2 رفتم سر قرار غزل اومده بود . اما خیلی نگران بود  . دستش را گرفتم که داخل ترمینال بشیم که صدای بابای غزل اومد که کجا میری دختره چشم سفید . دست غزل از دستم جدا شد . غزل که دیگر نمیخواست به زندگی قبلی برگردد. با سرعت زیاد به سمت خیابان دوید . هواسش به خیابون نبود . ناغافل یه اتوبوس که سرعت زیادی هم داشت اومد و ...

غزل از همه جدا شد و به جای خونه بخت به آسمون رفت ... من موندم و سرزنش یه جماعت بی شعور . از طرف پدر و مادر غزل محکوم به قتل شدم . وجدانم که یه ریز تو گوش من وز وز میکنه که تو مقصری . نمیدونم بعد از خوردن این تکه سیانور چه بلایی سر من میاد ولی خسته شدم میخوام برم پیش غزلم اینجا که نشد شاید اونجا بشه بدون دخالت اونها یه زندگی آروم و لجربه کنیم شاید اونجا به هم رسیدیم . سم را خوردم سرم گیج میرود گلویم خشک شده ....

این هم عاقبت لجبازیهای والدین .

او هم مرد . در مراسم خاکسپاری دائم پدر و مادرش خود را لعنت میکردند . که باعث شدند دو خانواده سیاهپوش شدند . اگه این عشق را کنترل میکردند . میپذیرفتند و کمک میکردند که پا بگیرد . و باعث وصل می شدند شاید بجای هر هفته سر خاک به خانه شان میرفتند و با نوه شان بازی میکردند. کسی چه میدونه شاید اگه دست خودخواهی از زندگی این دو جوون قطع می شد آنها هم سالهای سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند .

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۱)

طولانی بود نخوندم ، ببخشید .

http://jorda.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی