دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

عروسی خجالتی

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

بهترین هدیه خداوند به انسان سلامتی جسم و روح است ...

کم کم برای رفتن به مراسم آماده می شدیم . خیلی خیلی ذوق و شوق داشتیم برای رفتن به خواستگاری . رحمان و رحیم هم که لباسهای نو و شیک خودشان را پوشیده بودند و آماده حرکت بودند. مادرم زهرا سلطان خیلی نگران بودند که بچه ها بموقع خودشون آماده نکنند .طاهره با شیطنت خاص خودش شهاب را از عاقبت خواستگاری می ترساند و مدام می گفت : شهاب جان زحمت نکش باید با همین دسته گل و شیرینی دوباره برگردی . آقا داماد زحمت نکش عروس خانم مورد نظر از دسترس خارج شده است.   ولی شهاب گوشش به این حرفها بدهکار نبود و آرامش خاصی داشت . من و احمد تنها حامیان شهاب  بودیم که به اون دلداری می دادیم . لحظه رفتن رسید شهاب جلوتر از همه سوار ماشین شد . بابا اکبر و مامان مسافرهای بعدی بودند طاهره آخرین مسافر ماشین شهاب بود . رحیم و رحمان هم با من و احمد سوار ماشین احمد شدیم و حرکت کردیم . ماجرای آشنایی شهاب و نازنین ( عروس خانم ) اینطور بود:شهاب در اداره مخابرات مشغول است . و کارش رسیدگی به امور و شکایات مشترکین است . یروز همین  نازنین خانم با توپ پر به مخابرات آمد اونروز شهاب حوصله نداشت . نازنین به شهاب میگه : آقا ببخشید ممکنه این معما را برایم حل کنید چطور میشود من و پدرم یکماهه در ایران نیستیم ولی وقتی برگشتیم قبض تلفن برایمان آمده بدین شرح که تلفن خارجه داشستیم بین شهری داشتیم و تلفن همراه هم داشتیم در صورتی که ما حضور فیزیکی نداشتیم شاید ارواح زحمت این مکالمه ها رو کشیدند . شهاب وقتی چهره جدی  و حرفهای نازنین و میشنوه ناخداگاه لبخند میزنه که با واکنش نازنین مواجه می شود نازنین میگه : فکر نکنم برای لبخند به شما حقوق بدن شما اینجائید تا به جواب ما را بدهید شهاب لب و لوچه خود را جمع  میکنه و به نازنین میگه من پیگیری میکنم . که نارنین میگه این جواب من نیست و با ناراحتی پیش رئیس میره و چغولی شهاب رو به رئیس میکنه خلاصه آخر ماجرا اینطور میشه که رئیس دستور میده شهاب مستقیما متولی پیگیری مشکل نازنین بشود و معلوم میشود کسی از خط آنها سوئ استفاده میکرده شهاب قضییه را به رئیس گزارش می دهد و رئیس حال آن کارمند را جا می آورد و این باعث می شود نازنین از پیگیری شهاب خوشش بی آید و .... بله. در این فاصله و طی چند تماس بین شهاب و نازنین آقا شهاب یک دل نه صد دل عاشق نازنین میشه . مادر عروس چند سال پیش از پدر نازنین جدا میشه و بعد از ازدواج مجدد در ترکیه مورد سوء قصد قرار میگیره و بهمراه شوهرش بهرام عابدی تاجر معروف به قتل می رسه. بهمن تنها برادر نازنین است که در هامبورگ آالمان زندگی میکنه و صاحب یک کافی شاپ است . پدر نازنین کارمند بازنشسته اداره میراث فرهنگی است واما خانواده ما من سحر فرزند بزرگ خانواده و شوهرم احمد یک فروشگاه پوشاک دارد . 35 سال سن دارم فرزند بعدی شهاب با 31 سال سن رحمان و رحیم برادران دوقلو که 27 ساله و مجرد هستند . هر دو در اداره بازنشستگی کارمند هستند . طاهره آخرین فرزند و شیطونترین آنها 19 ساله و دانشجوی گرافیک . بابا اکبر بازنشسته اداره بازنشستگی . مامان زهراسلطان زنی مقتدر و مهربان . خدانکنه کسی بر خلاف جهت فکری اش کاری بکنه کاری میکنه کارستون . بالاخره رسیدیم درب خانه عروس . وارد خونه آقای سلطانی شدیم . خانه ای نسبتا شیک و بسیار تمیز که پر شده بود از اجناس عتیقه و قدیمی . از شمشیر نادر گرفته البته کپی تا تابلوهای نقاشی قدیمی تا گرامافون عهد عتیق و مبل های چوبی قدیمی ولی در کمال تعجب تمیز . پیرمردی نسبتا قد بلند با موهای کم پشت حنائی رنگ سیبیل های کوتاه شده و ریش های تراشیده ابروان بهم چسبیده و خط های ضخیمی که روی پیشانی پیرمرد خودنمائی میکرد که خبر از سرنوشت سخت و پیچیده اون مرد می داد. همه این مشخصات به اضافه کت و شلوار اتو شده و عصای سلطنتی و گران قیمت و کفشهای ورنی که برق میزد و اون عینک چهارگوش او را مردی جدی و منضبط نمود میکرد. روی میز سبدی از میوه های رنگانگ و کاسه آجیل 4 مغز با پیشدستی چینی و چاقوهای دسته چوبی پر شده بود . بابا سر صحبت را باز کرد و گفت : بله ما اینجا مزاحم شدیم تا اگه قسمت بشه و شما قبول کنید یک امر خیری صورت بگیره و ان شالله دست این دو جوون و به دست هم برسونیم . پیمرد با حوصله به حرفهای بابا گوش داد . بابا داشت زمینه صحبت و باز میکرد و از شهاب تعریف میکرد تا مهر شهاب تو دل  پیر مرد بشینه . ولی پیرمرد هیچ عکس العمل خاصی که نشان از زوق و تعجب باشه نداشت . بعد از بابا اکبر نوبت مامان شد که شروع به صحبت بکنه هنوز اولین کلام مامان تموم نشد که پیرمرد واکنش تندی نشون داد مامان اولین کلامش و با گفتن حاج آقا شروع کرد که پیر مرد گفت : خیلی ببخشید من حاجی نیستم خانم . البته به مکه مشرف شدم ولی حاجی نشدم حاجی هم نیستم ولی معنی کلمه حاجی یعنی دزد . البته با عرض معذرت . خورد تو زوق مامان ولی ابهت پیرمرد مامان و از قلنبه گفتن پشیمون کرد . مامان ادامه داد : بله شما درست میفرمائید . من هم در تائید حرفهای اکبر جان باید بگم که .... دیگه شروع کرد به تعریف و تمجید کردن از شهاب و بقول خودش زمینه را می خواست فراهم کند . پیرمرد بعد از حرفهای مامان گفت : من حرفی ندارم .یک شرح حال مختصری از آقا شهاب شنیدم . به نظرم آقا شهاب فرد خوب و مناسبی می تواند باشد به شرطی که شرایط ما را بپذیرد . نازنین خودش آقا شهاب را پسندیده و من هم  به خواسته او احترام میگزارم . اگه زحمتی نیست آقا شهاب با من بیاید تا من شرایط را به او بگویم . گل از گل شهاب شکفته بود و هیچ شکی نداشت که کار تمومه و فکر میکرد که شرایط پیرمرد مالی است . ولی نمی دانست پیرمرد چه خوابی برای او دیده بود . وقتی داشت میرفت با لبخند پیرمرد را همراهی کرد . نیم ساعتی گذشته بود و ما کم کم حوصله مان سر رفت. رحیم گفت : ای بابا بله گفتن که این همه انقلت نداره بگو و خلاص. طاهره نظر دیگری داشت و می گفت : آقای سلطانی حتما شرط سنگین گذاشته و شهاب هم پس افتاده . مامان که نگرانی در چهره او موج میزد به بابا گفت : اکبر راست میگه طاهره برو  ببین چی شد بچه ام . ما در بحث و جدال بودیم که آقا شهاب با رنگی دگرگون و حالی خراب و تلو تلو کنان از اطاق بیرون آمد و نشست . پیرمرد هم چند دقیقه بعدش اومد . ما بادیدن حال شهاب فهمیدیم که حتما حرفهای رد و بدل شده حرفها معمولی نبوده . خلاصه کسی جرات نداشت بپرسه چی شده . سکوت سنگینی در فضا حاکم بود . پیرمرد گفت : حتما شما می خواین بدونین که چی شده و ما به هم چی گفتیم خب مهم تصمیم آقا شهابه و اون باید تصمیم بگیره که چه کار بکنه . رو به شهاب کرد و گفت : خب پسرم چی کار میکنی حاضری شرایط و بپذیری ؟ شهاب با صدای لرزان جواب داد : بله آقای سلطانی من همه جوره پای نازنین خانم هستم . پیرمرد گفت : حالا وقتشه بهتون بگم که بین ما چی شد شهاب پرید وسط حرفای پیرمرد و گفت : خواهش میکنم آقای سلطانی پیرمرد گفت : نه پسرم صبر کن بزار من حرفام تموم بشه . ادامه داد : من به پسرتون گفتم ببین پسرم نازنین چند مسئله داره که باید اول بهت بگم بعد با چشم باز تصمیم بگیر اول اینکه نازنین در مسائل زناشوئی خیلی خجالتی و ممکنه طول بکشه تا بتونی با اون رابطه برقرار کنی . دوم اینکه اون وقتی عصبانی میشه حرفهای تند و خشنی به زبون میاره که شاید در شان شما نباشه . سوم اینکه اون متاسفانه به یک بیماری مجهول دچاره که درمان نداره و نمیدونیم که این بیماری کی خطرناک میشه و شاید اونو ازت بگیره.... ما همینطور هاج واج موندیم قفل کرده بودیم .

پیرمرد ادامه داد : شهاب از این آزمون سربلند بیرون اومد مبارکه ... مامان گفت : پس این چیزایی رو که گفتین پیرمرد گفت : من شهاب و امتهان کردم که اگه بخاطر هوس و چیزای ظاهری باشه تو همون مشکل اول خودشو نشون بده پا پس بکشه . در طرح مشکل دوم خواستم آستانه صبر و تحمل این جوون و تست کنم و در مشکل سوم میخاستم به شهاب بفهمونم هیچ چیز موندنی نیست اون بیماری که گفتم مرگ بود که همیشه دنبال آدماست البته لجاجت هم میتونه آدما رو از هم جدا کنه درست مثل من و مادر نازنین که زندگی عاشقونه و خوبمونو تبدیل به جهنم کرد و مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم . همیشه زندگی اون چیزی نیست که پیش بینی می کنیم اگه من این حرفا رو به شهاب زدم میخواستم شهاب بدونه زندگی یک روی دیگه هم داره که باید آماده باشی والا تصمیم گیری عجولانه میتونه سرنوشت آدمو عوض کنه.  پدرم با شنیدن این حرفها نتونست جلوی خودشو بگیره و برای پیرمرد بلند شد و دست زد ما هم جو زده شدیم و دست زدیم . پیرمرد ادامه داد: شهاب جان نازنین الحمدالله این مشکلات و نداره ولی یه چیز حقیقت بود و آنهم مهربونی و با ایمان بودن نازنین که به تو راستشو گفتم . امیدوارم خوشبخت بشین.   شهاب گیج بود نمی دونست خوشحال باشه یا ... فقط اشک میریخت از اینکه چیزای که درباره نازنین شنیده بود حقیقت نداشت ولی یاد گرفت که به اون روی زندگی هم فکر کنه. و براش برنامه ریزی کنه    تا غافل گیر نشه. مراسم تموم شد در بین راه با خودم فکر میکردم . یعنی میشه روزی بیاد همه مردم کشور  ما در مراسم خواستگاری این آزمون و بگیرند به این مسائل مهم بپردازند تا به صفرهای مبلغ حساب داماد یا آدرس خونه یا نوع ماشین و تعداد سکه مهریه .. واقعا زن و شوهر برای خوشبختی چه چیزی لازم دارند   چیزهایی که پیرمرد گفت یا فقط مسائل مالی؟ هرچند با چرخ زدن تو دادگاهها میشه خیلی چیزا رو فهمید.عجیب اینکه با اینکه مردم میدونند مشکلات اصلی زوجها چی هستند ولی باز در مراسم ها به مسائل غیر اصلی می پردازند و بیشتر به پول و پشتوانه مالی اعتماد دارند تا معیارهایی که خدا و ائمه سفارش کرده اند  امید که روزی برسه والدین زوج ها راه درست و برای انتخاب معیارهای ازدواج انتخاب کنند نه چشم       آنها به جیب داماد و پدر داماد باشد . ان شالله...

 

پایان

 

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی