دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

جملات زمستانه

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

هر وقت خواستی بری برو فقط اینو بدون من برای تو در را باز نمیگزارم

سرمای نگاهت را با گرمای فراموشی تحمل میکنم . اگر خواستی نگاهت را گرم کنی بگو تا فراموشی را خاموش کنم

برای کسی که می خواهد برود مرثیه نخوان . برای بازگشتش مرثیه بخوان که اونروز دیر نیست

وجودم با وجودم همساز شد . تنم با تنت اخت شد . بی وفا رسم عادت این نبود . قلب ما کی از هم دور شد

بی وفایی بیماری است که بعد از یک دوران خوش عاشقی به سراغت آمد دوایش سوختن و ساختن بود نه رفتن و مردن.

پرواز کردن عادت پرندهاست . تو چرا پریدی .

محبت از برایت دود شد . تن من از نگاهت سوخت شد . تو که لنگه قلب من نبودی چرا آمدی و زندگیم را رود شدی

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی