دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

سکوت تلخ

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ق.ظ

چیزی نگویم بهتر از تکرار طوطی وار من ...    الان که میخوام این قصه رو براتون تعریف کنم خیلی ناراحتم و حالم گرفته اس . همش تقصیر مسعود بود اون گیر داد که بریم و راز سر به مهری که سالهای سال سرهنگ نگه داشته بود و برامون برملا کنه . ماجرا از جایی شروع شد که یه بعدظهر که مسعود اومده بود خونمون . من داشتم تیکه اخبار جراید و میبریدم . من عاشق خبرنگاری دارم . اسمم و تو محل گذاشته بودن کوروش بی بی سی . من مشغول ساخت یه روزنامه دیواری از اتفاقات سال 64 جمع میکردم . نمیدونید باچه بدبختی روزنامه های اون سالها رو جمع کردم . اینقدر از بابام پول گرفته بودم که آخرش میگفت تو من و مجبور میکنی خونم و بفروشم یه مشت روزنامه باطله بخرم . اونا نمیتونستن من و درک کنن من عاشق اتفاقای گذشته بودم . مسعود یه جونری بود بدتر از من . اون همیشه یه پله از من بدتر بود . در همسایگی مون یه خونه کلنگی بود که ظاهرا هیشکی توش نبود ولی در حقیقت یکی توش بود یه پیرمردی که بهش سرهنگ میگفتن . اسمش ارسلان تهرانی بود . اون عجیب بود وقتی میخواست بیاد بیرون همیشه کت و شلوار اتو کشیده و کروات آبی خوشرنگش نظر همه رو به خودش جلب میکرد . همه محل با احترام باهاش برخورد میکردند . اون لباسش ناخودآگاه کاری میکرد که آدم باهاش با احترام برخورد کنه . البته خیلی شخصیت متین و آرومی داشت . تو خودش بود . ولی به مردم که میرسید خیلی گرم احوالپرسی میکرد . تو نگاهش یه رازی پنهون بود . آدم پولداری به نظر میرسید همیشه برای خودش بهترین هارو میخرید . ولی در عین حال دست به خیر و خیر خواه بود . براش مهم نبود مردم پشت سرش چی میگن ولی وقتی حتی ختم یکی میرفت کت و شلوار و پیراهن مشکی و کروات سفید میزد . در کل خیلی پاستوریزه بود . از موبایل خوشش نمیومد و خودش نداشت . آدم ترکه ای و قد بلند با سیبیلهای چخماخی و باریک و ریشهای همیشه سه تیغ کرده گویی تابحال هیچ مویی در این منطقه نروئیده . خوراکش شیر و نان قندی بیشتر بود . پیپ کاپتان بلکش معروف بود . خش صداش بخاطر پیپی بود که میکشید . آدم کم حرفی بود و تقریبا کل محل به این قضییه عادت کرده بودند . قدیمی ترین همسایه محل بود . پیشنهاد صحبت با سرهنگ از مسعود بود اون میگفت چنین آدمهایی حرفهای زیادی برای گفتن دارند ولی به راحتی چیزی نمیگن و باید کلی روشون کار کنی . من که اصلا امید نداشتم حتی یک کلمه هم با من حرف بزنه . یه نقشه ای برای باز کردن زبون سرهنگ کردیم به مسعود گفتم بره یکسری عکسهای قدیمی جور کنه خودمم هم یسری روزنامه مربوط به سالهای 47 الی 51 جور کردم و منتظر شدیم که بزنه بیرون اون هر روز ساعت 11 از خونه میومد بیرون و از آقا ماشالله سوپری محله مون خرید میکرد . وقتی از خونه زد بیرون ما چسبیدیم بهش .. سلام آقای تهرانی ... سوال جوان .... حال شما خوبه ؟ .... ممنون کاری داشتید بچه ها ...؟   بله اگه ممکنه ... حقیقتش مسعود و من داریم راجع به جریانهایی که بین سالهای 47 الی 51 اتفاق افتاده تحقیق میکنیم . میخواستیم بدونیم شما به ما کمک میکنید بالاخره شنیدن کی بود مانند دیدن . تو اینترنت و کتابخونه هم میتونیم ولی وقتی شاهد عینی هست . که حرفمون و قطع کرد : البته ولی هر کسی یه تفسیری از گذشته و اون سالها داره و بیشتر تفسیر شخصی هست . اتفاقها هم که نوشتند میتونید برید و تحقیق کنید و بفهمید . اصلا چه کسی گفته من میتونم به شماها کمک کنم ؟ دهنمون قفل شده بود و نمیدونستیم چی بگیم به مسعود نگاه کردم و گفتم : به خدا هیچکس .... فقط نذاشت من حرفم تموم بشه گفت : نه بچه جون من هیچ کمکی نمیتونم به شما بکنم . نگاهی کردم و گفتم : باشه آقای تهرونی صحنه رو ترک کن تا همونطور که شما گفتین آدمها تفاسیر خودشونو به خورد ما بدن و حقیقت همیشه پنهون بمونه فایده این پنهون موندن چیه ؟ هیچی بخدا . فقط اینه که افرادی که مثل من تشنه حقیقتن سرخورده بشن و از ادمهایی مثل شما که میتونن ماهارو از جهالت بیرون بیارن فقط متنفر بشن . ولی من مثل شما نیستم و سعی میکنم تمام اتفاقات این سالها رو بدون کم و کاست برای نسلهای بعدی تعریف کنم تا عقده ای نشن . برید . نمیدونم این جملات کجای زبونم بود فقط خودمم تحت تاثیر قرار گرفتم و آخرش با چاشنی گریه همراه شد . مسعود کپ کرده بود . سرهنگ ایستاده بود . هیچی نمی گفت . برگشت و به طرفم اومد گفتم الان یه سیلی حداقلش نثارم میکنه و چند تا اردنگی اضافه هم روش . ولی با لحنی آروم و با لهجه بغض آلود بهم گفت : چی رو میخوای بدونی پسرم . ؟ داشتم شاخ درمی آوردم یعنی این سرهنگ بود خلاصه ساعت 6 بعدظهر تو خونه ش قرار گذاشتیم تا برامون توضیح بده  ما در اصل نمیخواستیم بدونیم چه اتفاقاتی بین سالهای 47 الی 51 افتاده بلکه میخواستیم راز خودشو بدونیم . ما آدهای حریص و بی ملاحضه ای بودیم . من و مسعود و یه واکمن رفتیم سراغ سرهنگ. اولین سوال تو ذهنم این بود که چرا سرهنگ تنهاست و زن و بچه اون کجا هستند ؟ اوایل صحبت سرهنگ راجع به چگونگی شکل گرفتن حزب توده گفت ولی در ادامه سرهنگ رازی را گفت که ما بدنبال اون بودیم . اینطور ادامه داد که من 22 ساله بودم که با حزب آشنا شدم . از طریق دوستم آقای ستاری به حزب معرفی شدم . تو حزب جوانان فعال و باهوشی بودند . بعد از مدتی با دختری به نام پروین آشنا شدم پروین کیوانی که دختر ارشد یکی از سرکرده های حزب بود . اوایل از او بدم میومد چون فکر میکردم دختر مغرور و شروریه . اونم بخاطر اینکه یکی از اعضای حزب نزدیک بود کل تشکیلات و لو بده که پروین هم اون و به قتل رسونده بود . بعدها معلوم شد پروین فقط وسیله بود و کس دیگری قتل و انجام داده بود و به گردن پروین انداخته بودن . این خواسته پدر پروین بود میخواست با این حرکت کسی جرات نزدیک شدن به پروین و نداشته باشه . با گذشت زمان مهربونی و خوش قلبی پروین برام ثابت شد . بهم علاقه مند شدیم و پنهانی ازدواج کردیم چون باباش مخالف صد در صد بود . به خواست اون از دیده ها پنهون شدیم و رفتیم اصفهان . عروسی کردیم و صاحب یه دختر شدیم به نام آرزو . رفتم تو ارتش و به خاطر سوادی که داشتم زود استخدام شدم . پروین هم یه خیاطی باز کزده بود و مشغول بود . یه مدتی گذشت و نمیدونم از کجا فهمیدن که عضو حزب بودم با اینکه من زیاد وارد این بازی ها نشدم و فقط چند ماه تو تشکیلات بودم احساس کردم این قضیه بو داره . من و به تهران منتقل کردند و چند وقتی نگهم داشتند و از پروین و آرزو خبری نداشتم . چند ماه بعد آزادم کردند به اصفهان برگشتم اما نه خونه نه از پروین و نه از آرزو خبری بود . آب شده بودند و رفته بودن تو زمین . همسایه ها گفتند فقط به فاصله چند روز از دستگیریت آرزو و پروین همه چی رو جمع کردند و رفتند به هیچکس هم نگفتند کجا می روند . نکته مشکوک قضییه این بود که پروین قبل از دستگیری من نصب پول خونه رو از صاحبخونه گرفته بود و تاکید کرده بود که به من هیچی نگه . بعدا متوجه شدم اون از 5 روز قبل از دستگیری من هیچ کار جدید رو قبول نکرده بود . این قضییه شک من و دوچندان کرده بود . یعنی چی پروینی که من میشناختم نه قابل باور برایم نبود . به تهران برگشتم احساس کردم دیگه تو اصفهان کاری نداشتم . تقریبا هر جایی که میشد رد و نشونی از پروین بگیری گرفتم ولی بی فایده بود . ده سال از قضییه گذشت و انقلاب شد . باخودم گفتم جمع کنم برم ولی بعدش گفتم من که کاری نکردم چرا برم . دلم هم با رفتن نبود درباره اتفاقات انقلاب موضعه ای نداشتم چون اصلا انگیزه ای نداشتم ولی ته دلم خوشحال بودم که بی عدالتی های رژیم گذشته تموم شده . پدرم درهمان سالها فوت کرده بود . تکه زمینی در فرح آباد بهم رسیده بود . آنرا فروختم و یه کارگاه کوچکی راه انداختم و الان هم آن کارگاه تبدیل به کارخانه شده و شریک و رفیقم آن را میچرخاند و سهم سود من را برای من ماهانه میفرستد . من هم راضی هستم . خلاصه در همان اوایل انقلاب دوست مشترک من و پروین را بطور اتفاقی دیدم که اتفاقا آدرسش را هم گم کرده بودم . من پیجوی آنها شدم . که گفت فقط در زمانی که تو را دستگیر کرده بودند آمده بود تهران و از او درخواست کرده بود زبان آلمانی را بطور فشرده به او یاد دهد . آخر او استاد زبان آلمانی بود . بعد از شنیدنم این حرف سریع یه بلیط گرفتم و به آلمان رفتم . دوستی در آلمان داشتم در شهر کلن . بعد از دوماه گشتن آنها را در شهر اشتوتگارت پیدا کردم . پروین با بهروز ازدواج کرده بود و آرزو که حالا اسمش ساندرا بود در آلمان بزرگ شده بود . وقتی پروین مرا دید پا به فرار گذاشت ولی در کوچه ای گیرش انداختم . وقتی ماجرا را ازش پرسیدم گفت : تمام قصه نقشه پدرش بوده چون فکر میکرد تو با جسارتی که داری میتونی برای حزب مثمر ثمر باشی ولی وقتی دید تو درگیر ماجرای عشقی شدی و البته میخواست تو با جذب در ارتش از نفوذت استفاده کنی ولی وقتی دید عقیده ات برگشته . تو را لو داد و من هم با آرزو با بهروز یکی از نزدیکان پدرم که من عاشقش بودم ازدواج کردم ولی به خدا نمیدانستم زنده ای . چون پدرم گفت تو را میکشه . . من باورم نمیشد که پروین این حرفها رو میزنه اون عشق و علاقه من و به حزب فروخته بود اون کوچکترین علاقه ای به من نداشت و من خر این و نفهمیدم . من سکوت کردم بخاطر آرزو . با اینکه دلم نمیخواست آرزو با پروین و بهروز باشه ولی من نمیتونستم بچه رو از مادرش جدا کنم . در ضمن اون خوشبخت بود . سکوت تلخ من باعث شد آرزو هیچ وقت نفهمه پدرش کیه . هیچ وقت نفهمه این زنی که بهش میگه مادر چه هیولای آتیش باره ایه . هیچ وقت نفهمه موطن اصلیش ایرانه و اصفهانه . من هیچ وقت پروین نبخشیدم و نخواهم بخشید و فقط منتظرم تا اون بمیره و من واقیعت و به آرزو بگم . زندگی من با تنهایی اجین شده . آرزوی دیدن آرزو من و همه زنها محروم کرده . چون میخوام وقتی ارزو ببینم فقط خودم باشم و آرزو . دیگه به هیچ زنی اعتماد ندارم . من عقاید و اصول خودمو دارم . لطفا نوار و خاموش کنید و نوار و به خودم بدید . چون نمیخوام کسی از ماجرا با خبر بشه . از شما هم خواهش میکنم اگر وجدان دارید به هیچ کسی چیزی نگید . لطفا . بعد از شنیدن داستان پیر مرد از خودم بدم اومد بعضی چیزها دونستنش مسئولیت داره .من ومسعود فهمیدم نباید برای راز مردم اصرار کنی . چه صبری داشت پیر مرد .....

ولی حیف انگار شیشه عمر پیر مرد تو فاش نشدن رازش بود چون پیرمرد سال بعد تو خونه اش مرد و چند روز بعد متوجه مردن پیر مرد شدیم . ای کاش هیچ وقت رازش و فاش نکرده بود پیرمرد به آرزوش نرسید . ولی مطمئنم خداوند پروین و نخواهد بخشید ..... روحش شاد

 

پایان

 

 

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی