سکوت تلخ
چیزی نگویم بهتر از تکرار طوطی وار من ... الان که میخوام این قصه رو براتون تعریف کنم خیلی ناراحتم و حالم گرفته اس . همش تقصیر مسعود بود اون گیر داد که بریم و راز سر به مهری که سالهای سال سرهنگ نگه داشته بود و برامون برملا کنه . ماجرا از جایی شروع شد که یه بعدظهر که مسعود اومده بود خونمون . من داشتم تیکه اخبار جراید و میبریدم . من عاشق خبرنگاری دارم . اسمم و تو محل گذاشته بودن کوروش بی بی سی . من مشغول ساخت یه روزنامه دیواری از اتفاقات سال 64 جمع میکردم . نمیدونید باچه بدبختی روزنامه های اون سالها رو جمع کردم . اینقدر از بابام پول گرفته بودم که آخرش میگفت تو من و مجبور میکنی خونم و بفروشم یه مشت روزنامه باطله بخرم . اونا نمیتونستن من و درک کنن من عاشق اتفاقای گذشته بودم . مسعود یه جونری بود بدتر از من . اون همیشه یه پله از من بدتر بود . در همسایگی مون یه خونه کلنگی بود که ظاهرا هیشکی توش نبود ولی در حقیقت یکی توش بود یه پیرمردی که بهش سرهنگ میگفتن . اسمش ارسلان تهرانی بود . اون عجیب بود وقتی میخواست بیاد بیرون همیشه کت و شلوار اتو کشیده و کروات آبی خوشرنگش نظر همه رو به خودش جلب میکرد . همه محل با احترام باهاش برخورد میکردند . اون لباسش ناخودآگاه کاری میکرد که آدم باهاش با احترام برخورد کنه . البته خیلی شخصیت متین و آرومی داشت . تو خودش بود . ولی به مردم که میرسید خیلی گرم احوالپرسی میکرد . تو نگاهش یه رازی پنهون بود . آدم پولداری به نظر میرسید همیشه برای خودش بهترین هارو میخرید . ولی در عین حال دست به خیر و خیر خواه بود . براش مهم نبود مردم پشت سرش چی میگن ولی وقتی حتی ختم یکی میرفت کت و شلوار و پیراهن مشکی و کروات سفید میزد . در کل خیلی پاستوریزه بود . از موبایل خوشش نمیومد و خودش نداشت . آدم ترکه ای و قد بلند با سیبیلهای چخماخی و باریک و ریشهای همیشه سه تیغ کرده گویی تابحال هیچ مویی در این منطقه نروئیده . خوراکش شیر و نان قندی بیشتر بود . پیپ کاپتان بلکش معروف بود . خش صداش بخاطر پیپی بود که میکشید . آدم کم حرفی بود و تقریبا کل محل به این قضییه عادت کرده بودند . قدیمی ترین همسایه محل بود . پیشنهاد صحبت با سرهنگ از مسعود بود اون میگفت چنین آدمهایی حرفهای زیادی برای گفتن دارند ولی به راحتی چیزی نمیگن و باید کلی روشون کار کنی . من که اصلا امید نداشتم حتی یک کلمه هم با من حرف بزنه . یه نقشه ای برای باز کردن زبون سرهنگ کردیم به مسعود گفتم بره یکسری عکسهای قدیمی جور کنه خودمم هم یسری روزنامه مربوط به سالهای 47 الی 51 جور کردم و منتظر شدیم که بزنه بیرون اون هر روز ساعت 11 از خونه میومد بیرون و از آقا ماشالله سوپری محله مون خرید میکرد . وقتی از خونه زد بیرون ما چسبیدیم بهش .. سلام آقای تهرانی ... سوال جوان .... حال شما خوبه ؟ .... ممنون کاری داشتید بچه ها ...؟ بله اگه ممکنه ... حقیقتش مسعود و من داریم راجع به جریانهایی که بین سالهای 47 الی 51 اتفاق افتاده تحقیق میکنیم . میخواستیم بدونیم شما به ما کمک میکنید بالاخره شنیدن کی بود مانند دیدن . تو اینترنت و کتابخونه هم میتونیم ولی وقتی شاهد عینی هست . که حرفمون و قطع کرد : البته ولی هر کسی یه تفسیری از گذشته و اون سالها داره و بیشتر تفسیر شخصی هست . اتفاقها هم که نوشتند میتونید برید و تحقیق کنید و بفهمید . اصلا چه کسی گفته من میتونم به شماها کمک کنم ؟ دهنمون قفل شده بود و نمیدونستیم چی بگیم به مسعود نگاه کردم و گفتم : به خدا هیچکس .... فقط نذاشت من حرفم تموم بشه گفت : نه بچه جون من هیچ کمکی نمیتونم به شما بکنم . نگاهی کردم و گفتم : باشه آقای تهرونی صحنه رو ترک کن تا همونطور که شما گفتین آدمها تفاسیر خودشونو به خورد ما بدن و حقیقت همیشه پنهون بمونه فایده این پنهون موندن چیه ؟ هیچی بخدا . فقط اینه که افرادی که مثل من تشنه حقیقتن سرخورده بشن و از ادمهایی مثل شما که میتونن ماهارو از جهالت بیرون بیارن فقط متنفر بشن . ولی من مثل شما نیستم و سعی میکنم تمام اتفاقات این سالها رو بدون کم و کاست برای نسلهای بعدی تعریف کنم تا عقده ای نشن . برید . نمیدونم این جملات کجای زبونم بود فقط خودمم تحت تاثیر قرار گرفتم و آخرش با چاشنی گریه همراه شد . مسعود کپ کرده بود . سرهنگ ایستاده بود . هیچی نمی گفت . برگشت و به طرفم اومد گفتم الان یه سیلی حداقلش نثارم میکنه و چند تا اردنگی اضافه هم روش . ولی با لحنی آروم و با لهجه بغض آلود بهم گفت : چی رو میخوای بدونی پسرم . ؟ داشتم شاخ درمی آوردم یعنی این سرهنگ بود خلاصه ساعت 6 بعدظهر تو خونه ش قرار گذاشتیم تا برامون توضیح بده ما در اصل نمیخواستیم بدونیم چه اتفاقاتی بین سالهای 47 الی 51 افتاده بلکه میخواستیم راز خودشو بدونیم . ما آدهای حریص و بی ملاحضه ای بودیم . من و مسعود و یه واکمن رفتیم سراغ سرهنگ. اولین سوال تو ذهنم این بود که چرا سرهنگ تنهاست و زن و بچه اون کجا هستند ؟ اوایل صحبت سرهنگ راجع به چگونگی شکل گرفتن حزب توده گفت ولی در ادامه سرهنگ رازی را گفت که ما بدنبال اون بودیم . اینطور ادامه داد که من 22 ساله بودم که با حزب آشنا شدم . از طریق دوستم آقای ستاری به حزب معرفی شدم . تو حزب جوانان فعال و باهوشی بودند . بعد از مدتی با دختری به نام پروین آشنا شدم پروین کیوانی که دختر ارشد یکی از سرکرده های حزب بود . اوایل از او بدم میومد چون فکر میکردم دختر مغرور و شروریه . اونم بخاطر اینکه یکی از اعضای حزب نزدیک بود کل تشکیلات و لو بده که پروین هم اون و به قتل رسونده بود . بعدها معلوم شد پروین فقط وسیله بود و کس دیگری قتل و انجام داده بود و به گردن پروین انداخته بودن . این خواسته پدر پروین بود میخواست با این حرکت کسی جرات نزدیک شدن به پروین و نداشته باشه . با گذشت زمان مهربونی و خوش قلبی پروین برام ثابت شد . بهم علاقه مند شدیم و پنهانی ازدواج کردیم چون باباش مخالف صد در صد بود . به خواست اون از دیده ها پنهون شدیم و رفتیم اصفهان . عروسی کردیم و صاحب یه دختر شدیم به نام آرزو . رفتم تو ارتش و به خاطر سوادی که داشتم زود استخدام شدم . پروین هم یه خیاطی باز کزده بود و مشغول بود . یه مدتی گذشت و نمیدونم از کجا فهمیدن که عضو حزب بودم با اینکه من زیاد وارد این بازی ها نشدم و فقط چند ماه تو تشکیلات بودم احساس کردم این قضیه بو داره . من و به تهران منتقل کردند و چند وقتی نگهم داشتند و از پروین و آرزو خبری نداشتم . چند ماه بعد آزادم کردند به اصفهان برگشتم اما نه خونه نه از پروین و نه از آرزو خبری بود . آب شده بودند و رفته بودن تو زمین . همسایه ها گفتند فقط به فاصله چند روز از دستگیریت آرزو و پروین همه چی رو جمع کردند و رفتند به هیچکس هم نگفتند کجا می روند . نکته مشکوک قضییه این بود که پروین قبل از دستگیری من نصب پول خونه رو از صاحبخونه گرفته بود و تاکید کرده بود که به من هیچی نگه . بعدا متوجه شدم اون از 5 روز قبل از دستگیری من هیچ کار جدید رو قبول نکرده بود . این قضییه شک من و دوچندان کرده بود . یعنی چی پروینی که من میشناختم نه قابل باور برایم نبود . به تهران برگشتم احساس کردم دیگه تو اصفهان کاری نداشتم . تقریبا هر جایی که میشد رد و نشونی از پروین بگیری گرفتم ولی بی فایده بود . ده سال از قضییه گذشت و انقلاب شد . باخودم گفتم جمع کنم برم ولی بعدش گفتم من که کاری نکردم چرا برم . دلم هم با رفتن نبود درباره اتفاقات انقلاب موضعه ای نداشتم چون اصلا انگیزه ای نداشتم ولی ته دلم خوشحال بودم که بی عدالتی های رژیم گذشته تموم شده . پدرم درهمان سالها فوت کرده بود . تکه زمینی در فرح آباد بهم رسیده بود . آنرا فروختم و یه کارگاه کوچکی راه انداختم و الان هم آن کارگاه تبدیل به کارخانه شده و شریک و رفیقم آن را میچرخاند و سهم سود من را برای من ماهانه میفرستد . من هم راضی هستم . خلاصه در همان اوایل انقلاب دوست مشترک من و پروین را بطور اتفاقی دیدم که اتفاقا آدرسش را هم گم کرده بودم . من پیجوی آنها شدم . که گفت فقط در زمانی که تو را دستگیر کرده بودند آمده بود تهران و از او درخواست کرده بود زبان آلمانی را بطور فشرده به او یاد دهد . آخر او استاد زبان آلمانی بود . بعد از شنیدنم این حرف سریع یه بلیط گرفتم و به آلمان رفتم . دوستی در آلمان داشتم در شهر کلن . بعد از دوماه گشتن آنها را در شهر اشتوتگارت پیدا کردم . پروین با بهروز ازدواج کرده بود و آرزو که حالا اسمش ساندرا بود در آلمان بزرگ شده بود . وقتی پروین مرا دید پا به فرار گذاشت ولی در کوچه ای گیرش انداختم . وقتی ماجرا را ازش پرسیدم گفت : تمام قصه نقشه پدرش بوده چون فکر میکرد تو با جسارتی که داری میتونی برای حزب مثمر ثمر باشی ولی وقتی دید تو درگیر ماجرای عشقی شدی و البته میخواست تو با جذب در ارتش از نفوذت استفاده کنی ولی وقتی دید عقیده ات برگشته . تو را لو داد و من هم با آرزو با بهروز یکی از نزدیکان پدرم که من عاشقش بودم ازدواج کردم ولی به خدا نمیدانستم زنده ای . چون پدرم گفت تو را میکشه . . من باورم نمیشد که پروین این حرفها رو میزنه اون عشق و علاقه من و به حزب فروخته بود اون کوچکترین علاقه ای به من نداشت و من خر این و نفهمیدم . من سکوت کردم بخاطر آرزو . با اینکه دلم نمیخواست آرزو با پروین و بهروز باشه ولی من نمیتونستم بچه رو از مادرش جدا کنم . در ضمن اون خوشبخت بود . سکوت تلخ من باعث شد آرزو هیچ وقت نفهمه پدرش کیه . هیچ وقت نفهمه این زنی که بهش میگه مادر چه هیولای آتیش باره ایه . هیچ وقت نفهمه موطن اصلیش ایرانه و اصفهانه . من هیچ وقت پروین نبخشیدم و نخواهم بخشید و فقط منتظرم تا اون بمیره و من واقیعت و به آرزو بگم . زندگی من با تنهایی اجین شده . آرزوی دیدن آرزو من و همه زنها محروم کرده . چون میخوام وقتی ارزو ببینم فقط خودم باشم و آرزو . دیگه به هیچ زنی اعتماد ندارم . من عقاید و اصول خودمو دارم . لطفا نوار و خاموش کنید و نوار و به خودم بدید . چون نمیخوام کسی از ماجرا با خبر بشه . از شما هم خواهش میکنم اگر وجدان دارید به هیچ کسی چیزی نگید . لطفا . بعد از شنیدن داستان پیر مرد از خودم بدم اومد بعضی چیزها دونستنش مسئولیت داره .من ومسعود فهمیدم نباید برای راز مردم اصرار کنی . چه صبری داشت پیر مرد .....
ولی حیف انگار شیشه عمر پیر مرد تو فاش نشدن رازش بود چون پیرمرد سال بعد تو خونه اش مرد و چند روز بعد متوجه مردن پیر مرد شدیم . ای کاش هیچ وقت رازش و فاش نکرده بود پیرمرد به آرزوش نرسید . ولی مطمئنم خداوند پروین و نخواهد بخشید ..... روحش شاد
پایان
- ۹۵/۰۷/۰۵