روزهای بی پایان
روزهایم بی تو پایانی ندارد...
روزهای پر التهابی بود مرجان تازه طلاق گرفته بود و من تک و تنها بودم . تنها امیدم فائزه تنها فرزندم بود که مرجان او را هم از من دریغ کرده بود . تنها یادگاری من از فائزه چند فیلم و عکس از دوران طفولیت او بود مرجان رو فراموش کرده بودم بخاطر همه بدیهایی که به من کرده بود . بخاطر خیانت بزرگی که در حقم کرده بود ولی دخترم نه ... نمیتوانستم بی حضور او آرامش داشته باشم . مغز فائزه پر شده بود از راجیفی که مرجان بر ضد من بهش زده بود . من هم پدر خوبی نبودم اگر بودم اجازه نمیدادم فائزه را ازم بگیرد . تمام ذهن من در این گیر و دار بود که چه نقصی بود ؟ اصلا ما چرا به این نقطه رسیدیم . اون عشق و محبت اول اون عزیزم گفتنها . اون قربون صدقه ها . چی بود یعنی کشک بود مقصر و متهم این قصه خودم بودم . در این موضوع شک نداشتم . من با خامی و بی تجربگی هایم زندگی ام را بر باد داده بودم . خودم اجازه خیانت مرجان را صادر کرده بودم . روزها برای من انگار پایانی نداشت و مدام این سوالات و افکار در ذهنم میچرخیدند و تکرار میشدند . محل کارم را با بی حوصلگی تمام می رفتم با همه مرافه داشتم . بدون راهنما میپیچیدم و طلبکار بودم . بی محاسبه سبقت میگرفتم و مردم را خرفت میخواندم . در خانه سر گرفتن کنترل تلوزیون با برادر کوچکتر بحث میکردم . تا آخر شب پای کامپیوتر با گوش دادن به ترانه های حزن آمیز و مشکوک خوابم میگرفت . و دوباره روز از نو روزی از نو ...
احتیاج به هوای تازه داشتم و برای هیچ چیز و هیچ کس حوصله نداشتم . تا اینکه اونروز نرگی رو دیدم . نرگس دختر آقا ماشالله عطار محله مون بود . تابحال نرگس را خوب نمیشناختم . شاید یکی دوبار خیلی سطحی . اصولا آقا ماشالله همیشه خودش درب مغازه می آمد یا خانومش . دخترش اولین بار بود که می آمد . چند روز بود مامان نصرت بهم گفته بود اگر یادت نمیره یه سیر گل ختمی و یک شیشه عرق نعناع دو آتیشه بگیر . مامان حوصله بیرون رفتن و نداشت . رامین داداش کوچیکم هم اصلا مال خرید کردن نبود و دست و پاچلفتی بود . چند روزی بود یادم میرفت . ولی اونروز که دیدم مغازه بازه ناخداگاه یادم اومد و رفتم داخل مغازه . نرگس با ظاهری کاملا پوشیده در حال مطالعه بود . معصومیت چشمهای نرگس من و میخکوب کرده بود . ازش سوال کردم آقا ماشالله خودش کجاست که خیلی شمرده و آرام جواب داد . بابام چند روری که مریضه . بعدش گفت میتونم کمکی کنم. گفتم با کمال میل من گل ختمی و عرق نعناع دو آتیشه میخام . بعدش گگفت البته ببخشید که میپرسم برای چه بیماری میخواین . اگر اشتباها دارو ببرید میتونه مضر باشه . با کمال تعجب پرسیدم جدا مگه داروهای گیاهی هم مضر هستند . جواب داد بله در صورت تجویز اشتباهی . برام جالب بود نرگس آدم عجیبی بود و حاضر بود مشتری چیزی نخره تا اینکه داروی اشتباهی ببره . بهش گفتم مادرم میخاد . ببخشید من خودمو معرفی کنم . من امیر پسر نصرت خانوم هستم . نرگس پرسید نصرت خانوم که کنار نانوایی هستند . گفتم بله . گفت خب نصرت خانوم زن با تجربه ای هستن و حتما میدونن چه دارویی باید ببرند . .اگر آقا ماشاله بود بدون حرف اضافه دارو رو میداد و خلاص ...
نمیتونستم فاز عاشقیت بگیرم به چند دلیل . اول اینکه روحیه و حوصله عشق دیگه ای رو نداشتم . دوما میترسیدم به کسی اعتماد کنم . سوما اصلا نمیدونستم طرف مجرده یا نه .... البته اینو میدونستم نمیشه با عمل یکی دیگه کس دیگه رو متهم کرد ولی نمیدونم چرا عملا نمیشد اینکارو نکنم و همش خاطرات تلخ با مرجان به سراغم می آمد . من با نرگس عشق در نگاه اول را تجربه کردم . بی اغراق باید بگم محو جذابیتش شده بودم . محو حرف زدنش . محو نجابت و پاکیش . وقتی باهام حرف میزد سرش پایین بود . وقتی رفتم خونه خبری از بی حوصلگی و پرخاشگری نبود . حس تازه ای داشتم . اجناس و به مامان رسوندم . مامانم با خوشحالی گفت دستت درد نکنه بالاخره خریدیشون . لپام گل انداخته بود . فردای اونروز وقتی میخاستم برم سرکار به مامان گفتم چیز دیگه ای از عطاری نمیخای . مامان با تعجب گفت نه به این شوری شور نه به اون بی نمکی . نه اینکه چند روز بهت میگفتم نمیخریدی میگفتی حوصله ندارم نه الان که به زور میخای بخری . نکنه از ماشاله خوشت اومده بعدش زد زیر خنده . در حین خندیدن زیر لب چیزی گفت و خنده اش و جمع کرد . بعدش گفت حالا که اصرار داری یه شیشه عرق نعناع دیگه هم بگیر . من که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم گفتم چشم حتما . تو ادراه آروم و قرار نداشتم برای دیدن نرگس . ایندفعه من با دقت فراوان به انگشتهای نرگس نگاه کردم و با کمال خوشحالی حلقه ای نیافتم . چیکارکنم برای من تنها راه آمار دراوردن این بود . نمیتونستم ازش بپرسم که شما مجرید یا متاهل . خلاصه فردای اونروز هم به بهونه گل گاو زبان رفتم . نرگس دختر تیزی بود و کم کم به نیت من پی برد . دومین زنی که از خریدهای من شک کرده بود مامان نصرت بود . مامان زودتر از من دست بکار شد و با آمار گرفتن وضیعت آنلاین ماشالله فهمید که الان ماشالله چند روزی که به مغازه نمیاد و نرگس میاد . با یه حساب و کتاب قدیمی فهمید که دقیقا از روزی که اولین خرید و از عطاری داشتم . از سرکار برگشتم خونه و با بهت و حیرت تمام دیدم مامان نصرت پته منو برده هوا . و از همه اتفاقات یک نتیجه شیرین گرفته . باور کن کارشناس خاورمیانه هم نمیتونست اینقدر دقیق اتفاقات و وقایع رو کنار هم بچینه . این از مزیت مادران ایرانیه . من که موضوع رو لو رفته دیدم بهترین کار و تو اقرار کردن به موضوع علاقه مندی به نرگس دیدم . مامان نصرت از من جلوتر رفته بود و حتی آمار نرگس و از مامانش دراورده بود که نرگس در حال حاضر مجرده و دانشجوی طب سنتی هستش و به اصرار خودش چند روز و بجای مامانش به مغازه رفته تا تحقیق کنه درباره موارد مصرف گیاهان دارویی و اینکه مردم بیشتر چه داروهای گیاهی استفاده میکنند . دو سال نرگس از شوهرش جدا میشه بخاطر اعتیاد و بدبینی شوهرش . از اون زمان به بعد نرگس تصمیم به ادامه تحصیل میگیره . البته نرگیس در مجموع هشت ماه بیشتر زندگی مشترک با سپهر نداشت . بعد از قرار ملاقاتی که مامان برای من ترتیب داد من خودمو به نرگس معرفی کردم بهش گفتم من امیر مهدوی 31 ساله هستم شاغل در یک شرکت خصوصی . دارای یک فرزند از زندگی مشترک با مرجان که ازهم جدا شدیم و فائزه با مادرش زندگی میکنه . وضع مالی ام معمولیه ولی میتونم یک زندگی را اداره کنم . از شما هم خوشم اومده و به شما علاقه مند شدم . با صداقت با او سخن گفتم . او هم جواب صداقت من را داد و با وجود اینکه هر دوی ما میترسیدیم گذشته برایمان تکرار شود . پذیرفت . الان صاحب یک فرزند پسر به نام محمد کاظم هستیم و زندگی خوب و خوشی داریم . نرگس کارشناسی اش را گرفت و در یک شرکت داروسازی سنتی مشغول شده . و من هم که فکر میکردم روزهای بدم بی پایان است حالا به این تفکر میخندم و در حالیکه پسرم را بغل کردم در حال خوردن دمنوش چای سبز که نرگس درست کرده است هستم . شما هم میل دارید بسم الله بفرمائید /....
پایان
- ۹۵/۰۷/۰۵