دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

یک اتفاق ساده

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ

یک اتفاق ساده بود......

  

داشتم برای رفتن به نمایشگاه آماده میشدم . این فرهاد همیشه یه جایی میخواد بیاد همینجوریه اسم ما زنها بد رفته این فرهاد از هر چی زنه بدتره انقدر ادا و اصول داره که نگو . این بابا هم که انگار فقط من تو این شهر دخترم انقدر حساسه که همش نگرانه نکنه برم تنها منو بخورن . پس جورابمو کجا گذاشتم دیر شد خدا . امروز روز اخرشه من باید کتابای دانشگاه و از اونجا بخرم آخه میدونید همه کتابا تخفیف داره این بهترین فرصته که با مابه تفاوتی که از پول کتابا برام میمونه یه چند تا کتابه غیر درسی هم بخرم من عاشق کامپیوترم ولی انقدر بابا غر زد و این و اون و به رخم کشید تا بالاخره من با همه علاقه ام به کامپیوتر رشته حقوق و انتخاب کنم . فکر کنم این حساسیتش بخاطر ضربه هایی که شریکش تو جوونی بهش زده باشه  . خلاصه این که من تصمیم گرفتم با انتخاب رشته حقوق دل بابامو راضی نگه دارم و تو وقت آزاد برم دنبال عشقم. بالاخره این فرهاد آماده شد . بهش گفتم بخدا فرهاد جان خواستگاری نمیریم داریم میریم نمایشگاه کتاب. بجنیب دیگه دیر برسیم چشاتو از حدقه در میارم. مامان اینجا چشم غره میره که این چه طرز رفتاره با داداشت . میاد دیگه . منم میگم کی ؟ وقت گل نی . خلاصه بعد از اینکه کلی به موهاش ور رفت و کاری نبوده بکنه اومد. اونم با توپ پر . خب بابا اومدم چقدر غر میزنی عین کنیز حاج باقر میمونی . مامان تو را بخدا به مردم رحم کن و این اعجوبه رو شوهرش ندیا این هر جا بره عین کفتر جلد دوباره برمیگرده . چون احتمالا یارو بدبخت مخش متلاشی شده . راه افتادیم توی راه عین سگ و گربه به هم میپردیم یه وقت من قهر میکردیم جلو میافتادم یوقتم اون قهر میکرد جلو میافتاد فیلمی داشتیم تا برسیم نمایشگاه .عجب نمایشگاهی بود چقدر باشکوه .اما خیلی شلوغ پلوغ بود . همه تو هم میلولیدن . این مردا که نگو انگار دنبال همچنین موقیعتای میگردن که خودشونو به آدم بمالن یه ببخشیدم نگن تازه شانس آوردم فرهاد با من بود والا معلوم نبود چی میشد . فرهاد کارش دائم دعوا با این و اون بود که به من نخورن . دلم براش میسوخت احساس کردم یه لحظه مثل سگ نگهبان شده بود . رفتیم به یک غرفه . ناگهان چشمم به یک انتشاراتی خورد که خیلی آشنا بود دیگه از خود بیخود شده بودم به طرف غرفه دویدم یه لحظه یادم رفته بود که کجا هستم . تو فکر خرید اون کتابی که چند سال دنبالش بودم که ناگهان با سر به سینه یک آقا کوبیدم نمیدونم چی شد که وسط سالن ولو شدم . فرهاد از اون ته فریاد زنون به طرف ما میاومد خلاصه یارو هول کرده بود فرهاد هرچی از دهنش در میومد به اون بدبدخت گفت اون بیچاره مات و مبهوت شده بود منم تا بیام خودمو جمع و جور کنم فرهاد بیشتر خانواده یارو رو به هوا فرستاده بود . بلند شدم سرم و انداختم پایین و از یارو معذرت خواستم . بعد رو به فرهاد گفتم داداشی این بنده خدا راه خودشو داشت میرفت که من با چلفت بازی هر چه تمام تر خوردم به این بنده خدا تازه عینک طرف پرت شده بود بیرون و احتمالا هیچی ازش نمونده بود. نمیدونستم باید چی کار کنم فقط تنها کاری که ازم بر میومد این بود که از فرهاد بخوام شماره شو بگیره برای تعمیر عینکش . که هرچی فرهاد اصرار کرد اون قبول نکرد تازشم کلی معذرت خواست. به نظرم اولش آدم هیزی میومد چون احساس کردم مبهوت من شده بعدش از حرفم پشیمون شدم چون اون بیچاره بدون عینک تار میدید چطور من و تو اون شرایط بارانداز کرده . خلاصه تا پاسی از بعدظهر تو نمایشگاه بودیم یه دل سیر کتاب خریدیم کم کم گشنمون شده بود ساعت 3 بعدظهر بود و ما هم ناهار نخورده بودیم رفتیم به رستوران مستقر در نمایشگاه . شلوغ بود دو صندلی خالی بود هجوم آوردیم به اونجا که بله دیدیم طرف اونجا نشسته بله همون آقا عینکیه که من تقریبا له اش کردم . مجبور بودیم کنارش بنشینیم. ده دقیقه اول فقط بهم نگاه می کردیم . آن آقا یه نگاهی به مجله دست فرهاد کرد و گفت : ببخشید شما هم مثل من به تعمیرات موبایل علاقه دارید ؟ فرهاد گفت : بله چطور مگه . جواب داد : من افشین هستم یه موسسه آموزش تعمیرات تو خیایان انقلاب دارم. هنوز جمله منعقد نشده بود که فرهاد اومد تو دهنش و گفت : جدا چه عالی من دنبال یه موسسه خوب می گشتم میشه بگین هزینه اش چنده؟ افشین گفت : اصلا قابلی نداره شما بیا باقیش با من . فرهاد داشت بال در می آورد. خلاصه فرهاد با افشین گرم گرفت تا جائیکه کار به رد و بدل کردن شماره و آدرس رسید . غذا که تموم شد افشین دور از چشم ما میز مارو حساب کرده بود . وقتی ما فهمیدیم که افشین رفته بود . حقیقتش از شخصیت و ادبش خیلی خوشم اومد . آدم بزرگواری بود . توی راه به فرهاد گفتم : خوبه من رفتم تو بغل افشین خان برای تو که بد نشد . فرهاد نامرد یه بشکن محکم ازم گرفت به غریتش بر خورده بود . برگشتیم خونه با فرهاد قرار گزاشتیم طریقه قضییه آشنایی مونو به مامان اینا نگیم . بلکه آبرومند تر تعریف کنیم چون اگه راستشو میگفتیم بابا فرداش میرفت اسلحه بگیره برای کشتن افشین جایزه هم معلوم کنه . یه چند وقتی از رابطه فرهاد و افشین گذشت . این افشین بلا گرفته بدجوری دل فرهاد و برده بود اون موقع ها نمیدونستم هدفش منم. خلاصه کاری کرد که فرهاد جو گیر بشه و دعوتش کنه خونمون برای شام . البته افشین هم سنگ تموم گزاشته بود برای فرهاد . با استعدادی که فرهاد داشت و امکاناتی که افشین برای فرهاد نیم بها حساب کرد فرهاد خان صد ساله رو یکشبه طی کرد . روز مهمونی قرار شد برای اینکه افشین تنها نیاد خواهرش و بیاره . البته بگم فرهاد هم بدش نمیومد خواهر افشین بیاد چون جونممرگ شده فرهاد یبار رفته بود خونه افشین و خواهرش و دیده بود از قضا دل فرهاد و برده بود . بالاخره زنگ درب زده شد . مامان برای این مهمونی سنگ تموم گذاشت از غذا گرفتن از رستوران بگیر تا درست کردن مرغ بریون تو مایکروفر و چند رقم شیرینی و میوه . بقول بابام بعد از اون شب تا آخر برج باید با خاطره شب مهمونی خودمونو سیر میکردیم. آقا افشین با کت و شلوار با دسته گل و شیرینی به همراه خواهر خودش . از قیافه دختره خوشم نمیومد. نصفه موهاش از شالش زده بود بیرون بقیشم از پایین شالش زده بود بیرون در کل نمیپوشید راحتتر بود. بعد از تعارفات نشستند .هنوز چند دقیقه ای از مستقر شدنشون نگذشته بود که متوجه نگاهها و زوم شدن آقا افشین نسبت به خودم شدم . با هر نگاهی که میکرد انگار تیری به طرفم شلیک میشد. من به فرهاد دلم خوش بود که یجوری متوجه قضییه بشه که متاسفانه اون خودش داشت به خواهر افشین شلیک می کرد . مامان و بابا اولین افرادی بودند که متوجه قضییه شدند. بابا با لبخندی ملیح به افشین گفت : خب آقا افشین شما طرفدار چی فرهاد شدین که اینطوری بهش محبت کردین ؟ افشین متوجه شد و خودشو جمع و جور کرد و گفت : این چه فرمایشی که شما میکنید آقا فرهاد مثل برادرم میمونه خیلی بچه با محبتی . فرهاد که اصلا تو باغ نبود جواب داد : نه بابا خوبی از خودتونه . خلاصه مهمونی داشت خوب پیش می رفت نزدیک شام بود که رفتم تو حیاط یه هوایی تازه کنم . داشتم با شاخ و برگای تو حیاط ور میرفتم که صدای افشین اومد عجب حیاط با صفایی دارید. من از اینکه من و احمق فرض کنن خیلی بدم میومد . بنابراین رفتم سر اصل ماجرا بهش گفتم : اگه یه سوال کنم جوابمو میدین ؟ گفت : آره گفتم : چرا امشب روی من زوم کردین ؟ به خیال خودم با این سوال آچ مزش کردم میتونستم تغییر رنگ گونه هاشو ببینم . از اینکه غافلگیرش کردم خوشحال و مغرور بودم . ولی طولی نکشید آچ مز شدم . رکب خوردم با این جوابش من و بیچاره کرد. جواب داد : بخاطر اینکه من به شما علاقه پیدا کردم همین . بهش گفتم : ببخشید به نظر شما یه برخورد فیزیکی حساب کردن پول شام کمک کردن به فرهاد اونم به خاطر من یعنی عشق ..... گفت : نه فقط برخورد فیزیکی تنها و بعدش نگاه کردن به چهره کسی که غریبه است ولی انگار چند سال میشناسیش . مهر شما از همون لحظه برخورد به دلم نشست . فقط برخورد تو رستوران کار خدا بود من ازش خواستم بازم هم و ببینیم چون نیتم خیر بود. اگه کمکی هم به فرهاد کردم به خاطر دیدن اشتیاق و ذوق زیادش به کارش بود . ولی یه نکته هم بگم خواهرم بدرد فرهاد نمیخوره  این خوبه که فرهاد با خواهرم همکار بشه چون باعث پیشرفت جفتشون میشه ولی چون فرهاد و خواهرم سنشون کمه الان نباید به ازدواج فکر کنن. تقریبا داشتم سکته می کردم منطقش از پهنا رفت تو حلقم. همچین قانع شدم که نمیدونستم چی بگم طرف یه پا روانشناس بود اون حتی نظرمو درباره خودش نپرسید. فقط ادامه داد . امروز اومدم با خونوادتون آشنا بشم و دفعه بعد برای مراسم اصلی میاییم . باورم نمیشد که همه این اتفاقات تو چند لحظه اتفاق افتاده . حالا من موندمو صحبت با بابا و مامان و آماده کردن ذهنشون .اون از خودش گفت که یه شرکت داره و وضع مالی بدی نداره . پدرش فرهنگی و مدیر مدرسه بوده و مادرش هم خانه داره . از لحاظ اقتصادی کاملا با خانواده جدا هست . و اینکه تو زندگی مشترک تصمیمهای مهم دونفری و تصمیمهای کاری و خودش میگیره . و اینکه اون خیلی نکته بین و در عین حال خونسرده . بزرگترین چیزی که ناراحتش میکنه تحقیر شدن در بین دیگرانه و بیشترین چیزی که خوشحالش میکنه بیاد خونه ببینه که زنش شام درست کرده. همه چی ساده اتفاق افتاد و من ازدواج کردم . و الان که چهار ساله که از زندگیمون میگذره ما صاحب یه پسر به نام صدرا و یه دختر به نام صدف شدیم . از زندگیم راضی هستم . راستی بالاخره فرهاد هم ازدواج کرد البته همونطور که افشین گفت نه با خواهر افشین با همسایه مون ناهید . خواهر افشین هم با پسر عموش ازدواج کرد .

بعضی موقع ها اتفاق بزرگ زندگی و یه اتفاق ساده و کوچیک رقم میزنه . من یاد گرفتم هیچ اتفاقی و ساده نگیرم و درموردش تامل و تفکر کنم. امیدوارم همه اتفاقهایی که برای شما هم رقم میخوره مثل اتفاق من خوب و خیر باشد . ان شالله.

 

 

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی