دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

پشت دیوار ندامت

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ق.ظ

من پشیمان شده ام اما چه حیف

آنچه خود داشتم ز بیگانه تمنا میکردم...

 

   

غروب بود خسته شده بودم می خواستم برم خونه . همه چی برام تکراری شده بود دیگه از همه خسته بودم . حوصله خونه رفتن و نداشتم . مجید اصرار کرد بعد از کار به قهوه خانه رفته و با کشیدن قلیون و خوردن چایی خستگیمو نو در کنیم. ولی حقیقتش حوصله اونجارو هم نداشتم . زندگی برام یکنواخت شده بود . صبح که بلند میشی هنوز چشات باز نشده دنبال لنگه جوراب بگردی بعدش شلوارت و بپوشی قابلامه رو پر از غذا کنی ببندی و بزاری تو ساک . با عجله بری به ایستگاه اتوبوس شانس بیاری اتوبوس به موقع بیاد . وای خدا خسته شدم از اینهمه تکرار . چرا ما همیشه تکرار میشیم این سوالی بود که همیشه با خودم می پرسیدم و فقط یه جواب داشتم و اون اینکه چون هدفی ندارم آدمی همینه بیش از نیست تا آخر عمرش باید تکرار بشه تا یه روزی عمرش سر بیاد . من اون روزا میگفتم فقط پولدار ها میتونن یه روی دیگه زندگی رو ببینن و مثل ما مثل سگ جون نکنن و همه جور عشق و حال و داشته باشند. مثل ما از سر کار که میان مثل بخت و نحس به جون زن و بچشون نیوفتن . تنها دغدغشون تموم نشدن غذای سگشون باشه و مثل ما یروزی بیان خونه ببنن مهمون دارن ولی روغن ندارن وسط برجه و با گردن کج به بقالی برن و با هزار منت یه روغن آشغال تاریخ گذشته رو بخرن بخاطر اینکه بقال لطف کرده قسطی داده صداشونم در نیاد . مثل ما نباشن که بعد از کار فقط یکساعت اونم زیر تلوزیون باشند و شام و خورده نخورده برن عالم هپروت . چون باید بوق سگ بلند شن و برن سر کار و با دستاشون کار کنند . نه با تلفن و میز و زبونشون. آره اون روزا فکر میکردم هیچ پولداری زنشو طلاق نمیده چون وقتی میخان برن بخابن مجبور نیستند از حول زود بیدار شدن یور کنن خودشونو تا چشماشونو ببندن تا مبادا زنشون بهشون گیر بده بله .... یعنی در یک کلام فقط شبهای تعطیلی مرد هستند تازه اگه شانس بیاریمو مهمون نیاد والا باید یکهفته صبر کنیم......آره داداش برای من اون روزا زندگی و دغدغه هاش اینا بود . یا وقتی میرفتم با زن و بچه ام خرید باید تنم میلرزید و دعا میکردم بچه ام نق نزنه یا زنم چیزی ازم نخواد چون باید با سکوت تلخم ناامیدشون میکردم. کجا بودیم آره غروب بود داشتم میرفتم خونه با مجید بودیم . توی راه وقتی داشتیم از پل عابر پیاده رد شیم یه آگهی نظرمو جلب کرد . آگهی استخدام بود . به چند جوان فعال با حقوق مکفی برای کار در یک شرکت معتبر و داروئی نیازمندیم. به مجید گفتم بریم یه فرمی پر کنیم بهتر از این تراشکاری بوگندو وقتی میریم خونه بوی گند آهن و روغن آب صابون خفه میکنه . ما جفتمون فوق دیپلم هستیم بالاخره یه کاری هست دیگه....فرداش رفتیم .عجب شرکتی بود ردیف همه اتو کشیده و خوشتیپ . ما بالباسهای شیک پیش آنها مستخدم جلوه می کردیم یه اقای 50 ساله با موهای کم پشت و سیبیلهای تراشیده و ریشهای سه تیغه با ما مصاحبه کرد از خوش شانسی مون ما رو قبول کرد . زندگیمون از اونجا عوض شد . ما استخدام شدیم کارمون بعد نبود من تو آبدارخون چایی میریختم مجید برا کارمندا میبرد. بعد از چند وقت تموم سولاخ سمبه هارو یاد گرفتیم . کم کم وضعم خوب شد با حقوق ماهیانه تمومی خرج و برج ماهانه رو میدادم تازه باهاش پس انداز هم میکردم . خلاصه من هم داشتم طعم خوب زندگی و میچشیدم که ناغافل یه پشه گند زد به زندگیمون . برای تعطیلات به کازرون رفته بودیم . لب رودخونه ناغافل یه پشه گردن ما رو نیش زد . گردن ورم کرد رفتیم دکتر . گفت آزمایش بعد از آزمایش معلوم شد بله ما یه بیماری نارسایی خونی داریم خطرناک نبود فقط دکتر بهم گفت تا دیدار ازرائیل 2 بهار فرصت دارم بعد از 2 سال کم کم عفونت تموم بدنمو فرا میگیره و خلاص . حالا وقتی الان که تقریبا 3 ماه به اون 2 سال مونده به اون وقتا فکر میکنم  . میبینم که عجب احمقی بودم بهترین نعمت و داشتم نمیدونستم . من خودم باید زندگی مو تازه میکردم . خدا بما در پدید آوردن سال گفت همه چیز قابل تکراره الا خودش . ما باید خداگونه باشیم یعنی خط باشیم همیشه تازه دور نزنیم تکرار نشیم . ولی حالا که میدونم دارم میمیرم فایده نداره . تو را بخدا اینقدر از زندگیتون ناله و گلایه نکنید . عمر دست خداست کی میدونه کی میره . پس از مصیبت نامه زندگیتون یه داستان کمدی بسازید. از غم نامه چیزایی رو که ندارید یه شادینامه از چیزایی که دارید بسازید.اگه پشتت زخمی خنجر یک رفاقته یک باند بزار روی زخمت با ماده خوشبینی و امید و محبت زخمت و شستشو بده و خود تو از تار انتقام و کینه رها کن . خدا بهترین منتغم است. اگر هر اتفاق بد برات افتاده با دعا کردن اونو به فال نیک بگیر . واقعا ما از خدا دلسوزتریم. نه نه نه ........

                                                                                   حالا من ماندم پشت دیوار ندامت.......

 

 

 

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی