دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

مرگ باورها

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ

داری میری تو با رفتنت داری باورم و به وفاداری ازم میگیری ...     


 

این یک مقاله و داستان نیست یک داستان حقیقی است که برای یکی از نزدیکانم رقم خورده است من این داستان را از زبان او برای شما بازگو میکنم باشد تا تجربه و عبرتی برای آنانی که بی محابا و بدون حساب و کتاب به کسی اعتماد می کنند . او را به خانه ام برده ام غمگین بود ومن میدانستم که چرا این چنین برآشفته است ولی کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه داستان او را با تمام جزئیات بنویسم و با اندک ویرایشی برای مجله محبوبم که بیشتر مخاطبش جوانان هستند بفرستم تا با چاپ آن همه جوانان هواسشان را به انتخابهایشان بیشتر جمع کنند . خدایا کمکم کن تا بتوانم حق مطلب را ادا کرده و اهمیت پیام این واقعه اسف بار را در دل خوانندگان گوش زد کنم. هر چند میدانم کسی این چنین حماقت نمی کند .  او اینطور شروع کرد : جوان بودم و پر شر و شور حدود بیست ساله بودم که به سفری در شمال کشور رفتم در آنجا با دختری آشنا شدم .سادگی و صداقتش مرا بیقرار کرد تا جائیکه تصمیم به ازدواج با او گرفتم با وجود مخالفتهای بیشمار از طرف خانواده ام مقاومت کردم علت مخالفت والدینم کمی سن ازدواج و داشتن اختلاف فرهنگی بود که این را من نمی فهمیدم .ازدواج کردیم و  بعد گذشت یکسال تازه فهمیدم که ما هیچ ربطی بهم نداریم ولی چه می کردم که نمیتوانستم چرا که خدا یک بچه زیبا به ما عطاء کرده بود و بخاطر او بود که از جدایی منصرف شدم . ولی هر چه از زندگیمان می گذشت اختلاف ما بیشتر می شد و بچه هم هیچ تاثیری در کم شدن جر و بحث های ما نداشت بچه هم بین ما گیر کرده بود . بعد از گذشت 5 سال از زندگیمان تصمیم به جدایی گرفتیم . رفتیم محضر و مهریه بجای حضانت بچه بخشیده شد و طلاق گرفتیم . هنوز یک ماه نشده بود که هر دویمان از این کارپشیمان شده بودیم  و بقول خودمان رجوع کردیم . یکماه از زندگیمان خوب گذشت و ایندفعه مشکل دیگری در زندگی ما رخنه کرد و اون سردی در روابط زناشویی بود . که بیشتر از طرف او بود . من متاسفانه گول خوردم و یکبار با یک زن خیابانی ارتباط برقرار کردم . اون رابطه احمقانه به نحو بچه گانه ای لو رفت. اون نامرد لب تاپ من را  دزدیده بود که به دست زنم رسیده بود. بگذریم بعدها فهمیدم که کار چه آدم لقمه حرامی بود . یک توضیح باید بدهم من یک دوست داشتم که از دوران مجردی او را میشناختم حتی او با ما رفت و آمد خانوادگی داشت او این اواخر زیاد به خانه ما رفت و آمد میکرد و من معنی آنرا الان  نمی دانستم . ریشه اختلاف ما از او بود او با تحریک من مرا از زندگی سرد میکرد و با تحریک زن سابقم میخواست روابط ما را تیره کند که ظاهرا موفق به انجام این کار شد . او یک آدم پر عقده و فاسد بود که سعی میکرد با جذب یکی از طرفین به اهداف کثیفش برسد . من احساس کردم که او در زندگیم موش می دواند برای همین پایش را از زندگیم بریدم و بهمین علت زنم با من بدرفتاریش را شدیدتر کرد تا جاییکه دیگر به انتها رسیدم و با جمع کردن بزرگترهای فامیل و اتمام حجت کردن عطای زندگی زناشویی را به لقایش بخشیدم . در همان مجلس بزرگترهایش را از خطر آقای x   یعنی همان دوست خطرناکم آگاهشان کردم که قرار شد فردایش برویم و توافقی از هم طلاق بگیریم . ولی به تحریک اون نامرد تصمیم دیگری گرفت . او نه تنها نیامد بلکه به دادسرا مراجعه کرد و با گرفتن وکیل مهریه خود را به اجرا گذاشت . او خود به خوبی میدانست ما هر آنچه جمع کرده بودیم صادقانه در بنگاه قولنامه خانه را به اسم او کرده بودم تا پشتوانه اش شود نه اینکه بالا بکشد و یه آبم روش بخوره . خلاصه او کار را جدی گرفته بود و من هم به خانه پدرم مراجعت کرده بودم خودم را به بیخیالی زده بودم و گاهگاهی به بچه ام سر می زدم از همه چیز غافل بودم تا اینکه یک روز که رفتم بچه خود را ببینم که غافلگیرشدم  و با ماموران و برادران محترم انتظامی برخوردم  که با یه دستبند خوشگل بنده را مهمان بازداشتگاه کلانتری کردند . همش با خودم فکر می کردم که چرا اینطوری شد .ولی فایده ای نداشت و من در بین یک مشت آدمهای خلافکار افتادم منی که اصلا تا آنروز پایم هم به کلانتری باز نشده بود چه رسد به بازداشتگاه و زندان . خلاصه شب را در آنجا صبح کردیم و فردایش به دادسرا رفتیم . وقتی مرا به حیاط دادسرا بردند با دستهای بسته دلم به حال خودم سوخت . اگر مادرم زنده بود کسی جرات نداشت مرا اینگونه در بند کند . حیف که او نبود و من جز برادر و پدرم که آنها هم کاری نمیتوانستند انجام دهند کسی را نداشتم ولی یکی بود که در همه حال هوای مرا داشت و او خدا بود و بس .وقتی مرا دید با گفتن این جمله که : دیشب راحت خوابیدی؟ مرا آتش زد . برادرم از این صحنه به جوش آمد و با چند فحش آبدار جوابش را داد  می خواست به او حمله کند که سربازان مانع شدند. در اطاق قاضی من فقط اشک میریختم چون از زندان وحشت داشتم و نمی خواستم به زندان بروم ولی این اشکها برای کسی که دلش را مثل سنگ کرده بود و روحش را به شیطان فروخته بود اثری نداشت بنابرین به زندان رفتم. روزهای اول می ترسیدم ولی کم کم به محیط و آنجا عادت کردم تقریبا چهل روزی می شد که با در خواست مرخصی ام موافقت شد . وقتی رفتم زندان 15 اسفند بود وتا 28 اردیبهشت آنجا بودم و عید بجای آنکه به دیدن اقوام و تفریح بروم در زندان فقط حسرت می خوردم. کار من فقط آنجا دعا کردن بود . به مرخصی آمدم و با دادن سفته ای 15 میلیونی از زندان خلاص شدم . اوایل فکر میکردم تا من خودم و زندگیم را بسازم 3 یا 4 سالی طول می کشد ولی از آنجاییکه خدا هوای ما رو داشت فقط 2 ماه بعدش هم یک کار آبرومند برایم جور شد هم یک همسر ایده آل ومن ازدواج کردم . تنها نگرانی من از فرزندم است . من او را خیلی دوست دارم و نمیخواهم ناپدری همچون آقای x  داشته باشد . حرامزاده ای که نون و نمک مرا خورد و نمکدان را شکست . فرزندم به او عمو می گوید ولی نمی داند که او چه تیشه ای به زندگی پدرش زده . الان زن سابقم با ازدواج با او خود را رسوا کرد و تمام آشناها و فامیلهایش پی به روابط آنها قبل از طلاق با من برده اند . براستی که خدای مهربان و بلندمرتبه خیانتکاران رارسوا میکند. من فقط اول بخاطر همسر مهربانم و بعد بخاطر فرزندم و بعد بخاطر دیدن عاقبت زشت و کریح این دو ملعون زنده ام تا ببینم چطور خدا میخواهد تقاص این همه نامردی و بی صفتی این دو را بدهد . فقط خدا کند در این عاقبت به دخترم آسیبی نرسد که من جونم به جون او بسته است . بعد از نمازهایم از نفرین به جون این دو غافل نمی شوم . امیدوارم به بدترین وجه قصاص شوند . چون من واقعا از روی صداقت به این دو خدمت کردم ولی در عوض این دو با من کاری کردند که دشمن خونی با دشمنش این کار را نمیکند و این کار را بدور از معرفت و انسانیت می دانند. این دو گرگی بودند در لباس میش که عاقبتشان از همین قابل حدس است.  از قدیم گفتند: باد آورده را باد میبرد. توصیه من به شما این است نه شکارچی زندگی کسی  باشید نه شکار که هر پدر نامردی بخواهد به خود اجازه دهد خود را مثل انگل به جون زندگیتان بیاندازد و با مکیدن اعتماد و صداقت بین شما خود را جایگزین کند . باز هم از اینکه داستان مرا خواندید ممنونم اگر حس میکنید این داستان ارزش چاپ کردن دارد چاپش کنید تا کس دیگری اینگونه غافلگیر نشود.                                                                                                                       

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی