دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

غفلت

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ

اما تو بخشاینده مهربانی  حلالم کن  ...

صبح شده بود من داشتم از سر کار به خونه بر میگشتم دقیقا نمیدونم ساعت چند بود ؟ وقتی به آسمون نگاه می کردم آسمون شب و به پایان رسونده بود ولی سایه سنگین تاریکی هنوز رو شونه های آسمون تکیه زده بود . رنگ آبی پر رنگ هنوز فرمانروایی میکرد . حوصله نداشتم . خسته بودم ولی یه بی تابی . یه حس غریبی داشتم مثل حس انسان موقع مرگ . حس سبکی . دلم آشوب بود . تکراری شده بودم . یه تلنگر میخواستم . زیادی خوش بحالم بود همه چی بر وفق مراد بود . ولی تو این هیر و بیر عالیه دیشب نمیدونم چش بود همش زنگ میزد و حرفهای نامفهوم میزد . بغضی داشت اما نمیدونم برای چی . فکر میکردم دلش برای مادرش تنگ شده بود باخودم گفتم امروز ببرمش مادرشو ببینه . عالیه زنگ خوبی بود . اختلاف سلیقه داشتیم ولی برای هم جونمون و می دادیم . سوار ماشین شدم و به خونه رسیدم و پارک کردم . خونه مثل همیشه نبود . سوت و کور بود . همیشه وقتی میرسیدم . صدای عالیه بود که میگفت : اومدی مسعود جان خسته نباشی . دلم قوت میگرفت و خودمو برای یک صبخانه اماده میکردم . یه توضیحی درباره شغلم بدم . شغلم نگهبانی از ساختمون شرکت نفت در محمودآباد شمال است . تو تهران که هر چی کار خوبه رسیده به غیر تهرانی ها ما گفتیم بیام شمال بلکه بهتر باشه . راضیم اینجا خوبه . هوای خوب مردمان گرم و مهمون نواز . هرچی تو خونه چرخ زدیم دیدیم هیچکس نیست . گفتم لابد رفته بیرون شاید دلش گرفته رفته لب ساحل . تو همین فکرها بودم صدای زنگ آمد اولش گفتم حتما اومد بعد به خودم اومدم گفتم اون که کلید داره خلاصه درب و باز کردم خانم کیانی زن عباس آقا همسایه مون بود . با دیدنش تعجب کردم تو دستاش یه کلید بود و یه نامه با دیدن اون صحنه چند تا فکر از ذهنم عبور کرد 1- نکنه عالیه چیزیش شده اما کلید تو دستش چی کار میکنه  2- اون اصلا ساعت 5 صبح خونه ما چی کار میکنه پس لابد عالیه چیزیش شده ؟ 3- پس ختما عالیه از خونه فرار کرده . عجب فکر احمقانه ای ؟ بالاخره پس از چند دقیقه رضوانه خانم نطقش باز شد :دیشب عالیه خانم ساعت ده شب .... حرفش و قطع کردم چی عالیه چی ... چیزیش شده تورو خدا بگو دارم سکته می کنم گفت : عالیه این کلید و نامه رو بهم داد و گفت من رفتم به مسعود بگو نیاد دنبالم فایده نداره . بگو مواظب خودش باشه و من و حلال کنه ....من که هاج و واج نگاش میکردم بهش گفتم : مگه من با شما شوخی دارم عالیه کوش ؟ کجاست ؟ داد کشیدم عالیه شوخی خوبی نبود . باورم نمیشد .. رضوانه با گریه گفت آقا مسعود خودتو اذیت نکن اون رفته ... کم کم باورم شد دیگه بهش نمی رسم . همه خونه رو گشتم ولی فایده ای نداشت گیج بودم نمیدونستم کجا رو باید می گشتم . من عالیه رو می شناختم اگه این کار و کرده حتما یه دلیلی داشته آخه چه دلیلی  برای چی از من حلالیت بطلبه ؟ وقتی عالیه یک کاری و از ته دا و با تموم وجود انجام میده چند تا نشونه داشت اول اینکه اون کارو ناگهانی و بی اطلاع قبلی انجام میده 2- اون کار و روراست و بی حاشیه انجام میده 3 برای هیچ کاری قسم نمیخوره ولی اینبار تو نامه نوسته بود قسم ت میدم به خاک بابام دنبالم نیا .... 4- اون هیچ کاری رو بی دلیل و بیهوده انجام نمیده ... ولی واقعا اون چی کار کرده بود که تاوانش بدترین چیز زندگیش یعنی محروم کردن من از خودش بود .... یعنی کارش اینقدر بد و نا بخشیدنی بود . تو نامه نوشته بود . مسعود جان الان که دارم نامه رو مینویسم فلبم داره از جا کنده میشه فقط من و حلال کن و برو پی زندگیت امیدوارم وقتی من و بخشیدی خدا هم من و ببخشه ....

من بدون اینکه به کلانتری برم و موضوع را اطلاع بدم فقط صبر کردم و توکل به خداوند کردم . چون میدونستم عالیه زن باشعور و عاقلیه و اگه گفته نیا دنبالم یعنی اگه برم اذیت میشه و خجالت می کشه . من همون موقع بخشیدمش . با خودم بدترین فکرها رو کردم ولی باز بخشیدمش . چون اون تاوانش و داده بود . پس به عقل و شعور و خود عالیه احترام گذاشتم و زندگی کردم . زندگی ام سخت بود دیگه انگیزه ای نداشتم برای کار کردن . وقتی این راه و انتخاب کردم خودمو برای گریه بی صدا آماده کردم دوم اینکه باید صبور می بودم بعذش اینکه نق نق ها و صداهایی که ایمان و اراده من و سست میکرد و تو نطفه خفه کردم ...یا علی گفتم و زندگی دوباره ای و شروع کردم خیلی سخت بود نگاههای سنگین همسایه ها تا دلتنگی برای عالیه که مثال شلاقی بر تن عریان قلبم می تازید. با گذشت زمان و کمی دهن لقی رضوانه کل محل برام شاخ شدند و هرکسی و میدیدم نصیحت غیرت برام میکرد . غرورم داشت خدشه دار می شد . بعضی هاشون انگار ارث باباشونو ازم میخواستن تا اینکه وقتی احمد و عباس همسایه های مان داشتند پچ پچ میکردند که : این مسعود هم گندش و در اورده خاک بر سر غیرت نداره اون باعث میشه زنهای ما هم رو بگیرن و فرار کنن عین سیب زمینی بی رگه .... که حرفشو نو قطع کردم گفتم : سلام بر اقایون این اراجیفی رو که نشخار کردین در شان خودتونه زن من فرار کرد بخاطر گناهی که نمیدونم چی بود چون نمیتونست تو روی من نگاه کنه چون شرم و حیا حالیش میشد . احمد آقا میخای بگم زن تو چی کار میکنه ولی همچنان تو روت نگاه میکنه تازه شم مثل سگ ازش میترسی بیا این گوشیمو بگیر ببین چند تا اس ام اس داده به من به منی که من و بی غیرت می دونین احمد سرش و پایین انداخت .  خلاصه سرتونو درد نیارم تصمیم گرفتم از اون محل برم و زندگی جدید رو شروع کنم تنها امید من برای پیدا کردن عالیه رضوانه خانم بود . پیش خورم گفتم خوب رضوانه خانم تلفن من و داره اگه از عایه خبری بشه به من میگه ....

وقتی از دوری عالیه به خدا پناه اووردم معنای وابستگی رو فهمیدم . معنای عاشقی رو فهمیدم . مطمئن بوم این دوری برای من یک آزمایش است . این امتهان آشنایی بود که خدا نه تنها از من بلکه از بهترین مخلوقاتشم می گیره مثلا دوری حضرت یعقوب (ع) از یوسف (ع) . وقتی خدا دید یعقوب (ع) دلبستگی شدید به یوسف (ع) پیدا کرده از اون دورش کرد تا یادش نره هجران واقعی دوری خدا از بندهاشه . از بندهای خطاکارش که با گناه هر روز از خالقشون فاصله میگیرن و خدا هم از این هجران غصه می خوره چرا؟ چون این خود ما هستیم که زیان دنیوی و اخروی میکنیم .اگر من لحظه ای به این امتهان و دوری شک می کردم امید و اعتماد م و به خدا از دست  میدادم و به گناه آلوده می شدم . عشق واقعی یعنی که به مطمئن ترین رفیق تو زندگیت اعتماد کنی. تو دوستی با اون حد و حدودش و رعایت کنی تا اون هم طعم واقعی دوست داشتن و بهت بچشانه .  انتظار واقعی وقتی که خدای مهربون وقتی میبینه بنده ش گناه میکنه منتظر میشه تا با توبه کردن به آغوشش برگرده ولی بنده توبه نمیکنه که هیچ بلکه پررو تر و وقیح تر با یه گناه دیگه دل یه بنده دیگه خدا رو هم میسوزونه ولی باز هم خدا منتظره.. . انتظار واقعی وقتی که بهترین و کاملترین انسان و حجت خدا بیاد و من و تو و همه رو از جهل و جهالت مدرن در بیاره . پس چه کسی به فکر دل خداست . ما که خیلی بی انصافیم اگه فکر کنیم خدا از روی وظیفه نه از روی مهر و محبت و بزرگی شه که به تموم بنده هاش حتی بدترین بنده روزی میده . ما با گناههای ریز و درشت مون هیچ افتخاری برای خدا نداریم . افتضاح کردیم مهربونی خدا رو با نامهربانی و نامردی جواب دادیم معرفت خداوند رو با بی معرفتی و بی مرامی جواب دادیم راستی که شما چقدر غریبی خداوند ....

زندگی برام اوایل سخت بود گریه های بی صدای من زیر لحاف و هق هق های من در زمان دعای عهد یواش یواش من و سبک می کردند اولش بخاطر دوری از عالیه بود . بعدش برای گناهان خودم بود و بعدش خدا عنایت کرد و برای غربت حضرت مهدی (عج) . حال خوشی بود محل کارم هم عوض کردم و یک مغازه ای برای خودم دست و پا کردم . کم کم نیاز های انسانی من بیشتر شد و من نمیتوانستم مجرد بمونم از عالیه هم خبری نبود بابر این به سراغ عبداله پسر خاله ام که شیخ بود رفتم . عبداله گفت یک همسر خوب برایت پیدا میکنم بهش گفتم آخه من هنوز عالیه رو طلاق ندادم در ثانی من هنوز دوستش دارم که عبداله گفت تو شرع اسلام هم هست مدت جدایی تون زیاد شده و تو هم حق داری یک زن دیگر بگیری . عالیه هم انشالله که هدایت شده باشه در ضمن اون جاش امنه . به عبداله گفتم مگه خبر داری کجاست . گفت بله . گفتم چرا تابحال نگفتی گفت : بخاطر اینکه صلاح نبود تو بدونی . خیلی اصرار کردم ولی عبداله گفت قسم خورده و نمیتونه بگه کجاست . چند روزی فکرم رو درگیر کرده بود . با اصرار عبداله با سمانه که زنی میانه اندام سبزه رو بود ازدواج کزدم . اون تجربه دومش بود شوهر سابق اون معتاد به شیشه داشت که در زندان خودکشی کرده بود . زن حوب و مهربونی بود ما واقعا تفاهم داشتیم حتی از عالیه هم بهتر بود . یروز عبداله به دیدنم آمد و گفت باید بریم یه جایی . میدانستم کجا میخاد بره میخاست من و بره پیش عالیه . به مشهد رفتیم و به حرم حضرت رضا (ع) . عالیه اونجا بود و مجاور شده بود . خدمت میکرد جارو میکرد . خلاصه همه کار . وقتی عالیه من را دید به من پشت کرد و فقط یک نامه داد و رفت من هرچه صداش کردم جواب نداد در نامه چنین نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام مسعود جان . میدانم در درونت داری به من بد و بیراه میگی ولی قصه من و بشنو بعدش هر چه قدر دوست داری به من بد و بیراه بگو...   اول اینکه هوای سمانه رو داشته باش اون بهترین دوست من است . اون زن خوب و ستم دیده ای است و باید پیش فردی مهربون و دلسوز میرفت . و من بهتر از تو سراغ نداشتم .ضمنا خیال من از تو راحت میشد بنابراین هم او به تو احتیاج داره هم تو به اون ....

لحظه سختی هست . لحظه گفتن دلیل جدایی من از تو ... لحظه اعتراف به گناهی پلید و زشت . هرچند که اعتراف به گناه درست نیست ولی من به مدیونم و باید دینم و ادا کنم . غرور باعث شد تا زندگی ما بهم بخورد . یک لحظه گوش خود را بستم به دستورات خدا. قضییه برای سه ماه پیش از جدایی من از تو وقتی در کلاس سفره آرایی با شیطانی به نام آسیه آشنا شدم. زنی که مثال زن های مذهبی رفتار میکرد ولی افسوس درون و زاتش پر بود از کثافت و دروغ و نفاق . من خود ابلیس و ملاقات کردم . وقتی از مشکل من با خبر شد . با اون حرفا و رفتارهای اغوا کننده اش پیشنهاد بیشرمانه ای داد . پیشنهادش و رو به قدری حکیمانه و معجزه گرانه مطرح کرد که من خام و مبهوت شدم  . یکروز که از کلاس بر میگشتیم بهم گفت : تو شوهرت و دوست داری؟ گفتم معلومه  گفت به چه قیمتی حاضری خوشحالش کنی  گفتم اگه از نظر شرعی مشکل نداشته باشه به هر قیمتی گفت من یکنفرو میشناسم معجزه میکنه هر خانم نازای رفته پیشش مشکلش حل شده . پیش خودت بمونه من هم مشکل داشتم رفتم پیشش مشکلم حل شد الان من و شهرام خیلی خوشبختیم . گفتم دکتره گفت یه جورایی فقط راه درمانش یک کم عجیبه گفتم چه جوری گفت میری پیشش اون بدون اینکه از تو لذت ببره نطفه اشو تو رحمت میزاره بعد از چند هفته باردار میشی . تا این و گفتم نیگه دار اشتباه گرفتی گفت چیه خب بیا فکر کرده نوبرشو اورده پیاده شو . من پیاده شده اون ابلیس وسوسه شو تو وجودم انداخته و من فقط یک لحظه به حکمت خدا شک کردم فردای اونروز با اون به دفتر اون شیاد رفتیم اون حیوون بر خلاف گفته آسیه هم ازم لذت برد و هم .... نطفه نحسشو تو رحم من ریخت . بعد از این کار مثل سگ پشیمون شدم کلاس هم نرفتم . تنها چیزی که کمک میکرد این بار گناه و تحمل کنم بارداری من و خوشحال کردن تو بود که اون هم ... چند هفته گذشت خبری نشد من رفتم آزمایشگاه و منفی بود تمام دنیا رو سرم خراب شد رفتم به کلاس و سراغ آسیه رو گرفتم . در عین ناباوری متوجه شدم آسیه وجود خارجی نداشته و اصلا کلاس نبوده حتی دوستای کلاس میگفتن تو با خودت حرف میزدی بعضی وقتها رفتم اون دفتری که اون شیاد بود ولی اونجا یک شرکت خصوصی معتبر بود که سالها کار میکردند . یعنی من با کی حرف میزدم من با چه کسی این کارو کردم . خلاصه رفتم پیش آقا عبداله و ماجرا رو براش گفتم اون گفت برو حرم امام رضا نمیتونستم تو چشات نگاه کنم با سمانه اینجا آشنا شدم و با اقا عبداله هماهنگ کردیم که تو سمانه رو بگیری بقییه شم میدونی .....من و ببخش و حلال کن ازت خواهش میکنم طلاقم بده تا من هم یه زندگی جدید رو شروع کنم من دیگه لیاقت تو رو ندارم. واقعا نمیدونستم چی بگم تا چند روز گیج و منگ بودم از یکطرف نمیتونستم عالیه رو فراموش کنم از طرف دیگه گناهی که اون انجام داده بود خیلی سنگین بود . ضمن اینکه خود عالیه اینطور خواسته بود . حالا من به سمانه علاقه پیدا کرده بودم و نمیتونستم فراموشش کنم . در جواب نوشتم :عالیه عزیز من تو را درک میکنم . برای بخشیدنت هم باید کمی بهم فرصت بدی ولی نگران نباش من در آخر تو را خواهم بخشید . سمانه هم زن خوبی است حقیقتش من بهش علاقه مند شدم . تو هم برو به زندگیت برس و با هرکس که میخواهی ادامه زندگی بده . فقط در آخر یک خواهش : عزیزم عالیه جان اگر دگر بار مرتکب هر گناهی شدی فقط از طرف خودت تصمیم بگیر و از طرف کس دیگر تصمیم نگیر و همیشه سعی کن تلخ ترین اتفاقات زندگیت را با شریکت تقسیم کنی ..                                                                                                                                           پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی