دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

عاشقی در سن ممنوعه

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ب.ظ

عاشقی برای تو زود بود...  

امتحانات پایان ترم شروع شده بود و من خودمو برای اون آماده میکردم . اکثر کارهای بیهوده و تفریحی مو کنار گذاشته بودم تا به بابام ثابت کنم من اونطور که اون میگه نیستم . بیچاره مامان زری همش طرفداری من و میکرد و طوری جلوی بابا احد در میومد که انگار من فقط بچه مامنم هستم و بچه بابا احد نه . خیلی از همکلاسی هام انگیزشون برای درسخوندن وعده های خریدن چیزای گرون قیمتی بود که بابا هاشون بهشون وعده داده بودن ولی من انگیزه ام یه چیز دیگه بود . سن حساسی بود از یکطرف نوجوونی با همه بدی ها و خوبی هاش داشت جاشو به سن جوونی می داد از یکطرف دیگه هم باید از همه سرگرمی ها و علاقیم دست می کشیدم و فقط درس می خوندم . بابام همیشه می گفت این بهادر هیچی نمیشه . نمراتم قابل دفاع نبود گاهی ناپلئونی بود در برخی موارد متاسفانه گندش و در می آورد و از مرز 10 هم کمتر میشد . کلا درس خون نبودم . به فکر همه چی بودم الا درس . از خبر ازدواج فلان بازیگر گرفته تا عمل زیبایی فلان خواننده تو ینگه دنیا بگیر تا بازی کردن تو کوچه و سربه سر گذاشتن آقا یدالله بقال محله مون در رو . خلاصه روش جدیدی برای درسخوندن پیدا کرده بودم . روزی 4 الی 5 ساعتدرس میخوندم . از مامان زری تا بابا احد همه با تعجب به من نگاه میکردند . پیشرفتم عالی بود . برنامه ریزی من به این صورت بود که 15 روز روزی 5 ساعت درس خوندن مساوی با نمرات 17 به بالا در امتهانات . این یعنی مدینه فاضله برای من . روز چهارشنبه بود و من حسابی با درس زمین شناسی سر گرم بودم داشتم کنفرانس می دادم . مامان و بابا برای عیادت شوهر عمه ملیحه آقا عبدالله به بیمارستان رفته بودند. اون هفته پیش درحالی که چشماش بسته بود با موتور به اتوبوس شرکت واحد کوبیده بود و حسابی خودشو داغون کرده بود . تلفن خونه زنگ خورد . گوشی رو برداشتم . خاله رعنا بود . بعد از احوالپرسی بهم گفت : بهادر جان اگر مامانت اومد بهش بگو فردا شب برای جشن فارغ سربازی هادی بیاین خونمون. از یکطرف خوشحال بودم که کل فامیل و میبینم و یه فوتبال حسابی میزنیم از یکطرفم از اینکه دو سه ساعت درس خوندنم عقب می افته ناراحت بودم . فردا با مامان و بابا رفتیم مهمونی . مامن برای اینکه کم نیاره یه تی شرت گرون قیمت تهیه کرده بود . بابا با دیدن فاکتور تی شرت جوش آورد . گفت : زن خوبه امیر ارسلان نامدار از سربازی نیومده چه خبره باز ولخرجی کردی . خلاصه به درب منزل خاله رسیدیم . الهام دختر خاله حدیثه درب و باز کرد . الهام همسن من بود . درسش هی بدک نبود اونم خودشو برای امتهانات آماده می کرد . بعد از خوردن شربت و شیرینی . شوهر خاله فاطمه آقا رحمان که مردی شوخ طبع و شنگولی بود گیر داد که ترانه بزارن و یکمی دوستان قرش بدهند . آقا اسماعیل شوهر خاله رعنا اولش گیر داد که نه نمیشه . خلاصه راضیش کردند و آهنگ بندری طنین انداز مجلس شد . رحمان اولین نفری بود که هنرنمایی کرد . بعدش محمد پسر خاله حدیثه و امیر پسر خاله فاطمه بعدشم هادی اومد وسط که رحمان من و بلند کرد آخه من رقصم بد نبود زبانزد فامیل بودم . خلاصه بلند شدم و هنر نمایی کردم . در حین هنر نمایی 2 تا چشم من و در گیر خودش کرد . اون 2 تا چشم متعلق به سمانه دختر خاله فاطمه بود . نمی دونم شاید شما اعتقادی نداشته باشید . ولی من در یک نگاه عاشق شدم . چنین حسی نداشتم . قرمز شدم و زود نشستم . یکدفعه از سمانه خجالت کشیدم . رحمان گفت : چرا نشستی عمو تازه داشتیم گرم می شدیم . گفتم : عمو رحمان ببخشید حالم زیاد خوب نیست . محمد گفت : برو بابا تو که تا چند دقیقه پیش داشتی عربی می رقصدی حالا چی شده ؟. من که تا آخر مجلس فقط به سمانه نگاه می کردم البته سمانه هم متوجه نگاهها ی گاه و بیگاه من نسبت به خودش شده بود ولی چیزی نمی گفت . رفتیم خونه . از فردای اونروز من دیگه نتونستم بهادر قبلی بشم . تمرکزم و از دست داده بودم فقط کتاب جلوی من باز بود و به هر طرفی نگاه می کردم چهره سمانه جلوی چشمام رژه می رفت . خلاصه  اون امتهانات گذشت و من باز با نمرات ناپلئونی و لب مرزی قبول شدم .                  یه روز تابستون قرار بود تمامی فامیل شام به خانه ما بیاین . من خیلی خوشحال بودم که سمانه رو دوباره می دیدیدم . الهام از چند هفته پیش به من گفته بود یه دفتر خاطرات با طراحی و نقاشی براش درست کنم . آخه من نقاشی ام بد نبود و دستی به قلم داشتم . من از این فرصت استفاده کردم و یه دفتر دیگه هم برای سمانه آماده کرده بودم که اون شب بهش بدم . وقتی مهمانها اومدن من و الهام و سمانه به اطاق خودم رفتیم تا دفتر ها رو بهشون بدم . الهام نمیدونست من میخام به سمانه هم دفتر خاطرات بدم . وقتی دفتر و به الهام دادم الهام خیلی ذوق کرد . با دست لرزان دفتر دومی هم به سمانه دادم . سمانه با تعجب گفت : من که دفتر نمیخاستم . من گفتم میدونم من دوست داشتم به شما دفتر بدم . حقیقتش چه جوری بگم من به شما علاقه مند شدم دختر خاله . صورت الهام سرخ شده بود . سمانه هم با چهره ای بهت زده  فقط نگاه می کرد . الهام گفت : یعنی الان تو داری رسما از سمانه خواستگاری می کنی ؟ من گفتم : نه نه ... خلاصه سمانه از حرف الهام خوشش نیومد ولی دفتر و گرفت و از اطاق زد بیرون . الهام هنوز تو اطاق بود . من به الهام گفتم دمت گرم یه جوری درستش کن . الهام گفت : باشه ببینم چه کار میتونم بکنم . خلاصه اون شب گذشت . چند روز بعد گند قضییه بالا اومد و موضوع رسانه ای شده بود آقا رحمان به بابام زنگ زد و از همه گزینه ها روی میزش نام برد به همین راحتی من رسوای فامیل شدم . تا دوسال خونه هیچکس نمی رفتم . بعدها فهمیدم الهام از حسودی مخ سمانه رو شستشوی داده بود که آره این پسره ثبات اخلاقی نداره چند ماه پیش هم به من این پیشنهاد و داده بود اما من قبول نکردم و خلاصه زیرآبم و در حد لالیگا زده بود .حالا سرکوفت های بابا مامان و داداش حمید بماند . از همه بدتر این بود که سمانه نسبت به من نفرت پیدا کرده بود . موضوع ازدواجم به کل منتفی شده بود . حتی نزدیکان من رابطه شون مثل قدیم با من خوب نشد که نشد . الان که 25 ساله شدم می فهمم که عاشقی در اون سن یعنی حماقت . عزیزان اگر عاشق شدید در اون سن حساس . 1- سعی کنید مدیریتش کنید

2- به کسی رازتون جز پدر و مادر نگویید   3- در زمان و وقت مناسب اقدام کنید و همچنین تمام جوانب آنرا بسنجید ...

پایان

 

 

 

 

 

 

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی