دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

ستاره های خاموش

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ب.ظ

تو ستاره ام شدی اما چه حیف خاموشی

   

بی هدف تو خیابونها چرخ میزدم نمیدونستم دنبال چه چیزی بودم فقط میدونستم باید برم . ساعت از 8 شب گذشته بود با نسرین جر و بحثم شده بود حوصله هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم . با خودم میگفتم ای کاش مجرد میموندم . چقدر مامان مرضیه بهم میگفت : این زن وصله ما نیست بهرام دست بردار ولی من اصرار پشت اصرار . اوایل زندگی مون خوب بود ولی یواش یواش اختلاف سلیقه ها خودشو نشون میداد . من یادم نمیاد تو این مدت ما باهم سر چیزهای جدی بحث کرده باشیم و بیشتر اختلافها سر چیزهای کوچیک و الکی بود . من و نسرین بلد نبودیم اختلافهامونو مدیریت کنیم . اولین جر و بحث ما سر آفتابه شروع شد . باورتون نمیشه . ماجرا از این قرارا بود که مامان نسرین تو جهازش یک آفتابه پلاستیک سفید متالیک ! گذاشته بود . من که با دیدن این آفتابه حسابی جا خورده بودم این آفتابه رو دستمایه لودگی و مسخره بازی قرار دادم . مدتی از این قضیه گذشت . یه روز جمعه بود . نشسته بودیم داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم که من رفتم دستشویی . متاسفانه طبق عادت از برقراری جریان آب مطلع نشدم و دستشویی وقتی تموم شد شیر آب و باز کردم که متوجه شدم متاسفانه آبی در لوله ها نیست و آب قطع شده . مثل کبوتر بی بال شده بودم . کلافه بودم مدتی اونجا موندم که صدای نسرین دراومد که بهرام کجایی گیر کردی ؟ من که روم نمیشد بهش موضوع بگم ولی وقتی دیدم نمیشه اینجا بمونم بهش موضوع و گفتم اولش کلی بهم خندید و بعدش با همون آفتابه رفت برام آب آورد . یجورایی من و نجات داده بود . حالا من مدیون اون آفتابه بودم . یه مدتی از این ماجرا گذشت و من کلا فراموش کرده بودم . یروز پسرخاله نسرین که اونم از قضا آدم پایه ای برا مسخره بازی بود و از مادر نسرین هم دل خوشی نداشت اومد خونمون . و من بازهم ماجرای آفتابه جهازیه نسرین و پیش کشیدم که وجدانا زیاده روی کردم . نسرین شاکی شد و اومد تو اطاق و بهم گفت : آقا بهرام مثل اینگه یادت رفته اگه همین آفتابه نبود باید تو شلوارت کثافت میکردی ؟ جا خورده بودم اصلا انتظار نداشتم . سعید پسر خاله نسرین که دید هوا پسه سریع عذرخواهی کرد و یه بهونه ای اوورد زد به چاک ... من که به غرور مردانه ام بر خورده بود دعوای سختی با نسرین کردم و حسابی سرش داد کشیدم و چند وقتی با هم قهر بودیم . از اون به بعد هم من از نسرین کینه به دل گرفتم هم نسرین . تقریبا هر چند روز یکبار خونه ما طوفان میاد . برگردیم به اون شب . من دعوای سختی با نسرین کرده بودم اونم مثل همیشه کم نیورده بود و از خجالت هم دراومدیم . وقتی آدم زنده برا توهین کردن گیر نیوردیم مزاحم اموات شدیم و اونارو دوباره به هوا فرستادیم . بعد اون از استخون ترقوه و روده همدیگه  شروع کردیم تا رسیدیم به پلانکتونهای خون اونهارو هم از یاد نبردیم . بعدشم زدم بیرون . اون شب خیلی جدی به فکر طلاق افتاده بودم . اوایل خیابان معلم بود که خانمی نظر من و جلب کرد . البته من عادت به اینکارا نداشتم و نمیدونم اون لحظه چی به مخم دستور میداد که وایستا . با ترس و لرز ایستادم با صدای لرزان بهش گفتم : جایی میروید برسونمتون.

اول کمی نگاهم کرد و بعد از کمی برانداز کردن داخل ماشین گفت : بله دربست می روم پاسداران ...

همون اولش فهمید که من مسافر کش نیستم . تقریبا جفتمون می دونستیم که اون هم مسافر نیست . خلاصه فقط داشتیم تظاهر می کردیم و بدنبال جرقه ای بودیم تا بقول معروف یخمون آب بشه . وقتی که نشست روی صندلی جلو فهمیدم که موضوع چیست. ترانه گذاشتم تا کمی سکوت سنگینی که تو ماشین حکمفرما بود بشکند . من این کاره نبودم مدام دستم می لرزید . می ترسیدم از پلیس . از حرف مردم و مهم تر از همه از اینکه نسرین ما رو ببینه .

بالاخره سکوت و شکستم و بهش گفتم : ببخشید فضولیه . ولی این موقع شب بیرون اومدن برای شما کمی خطرناک نیست؟ گفت : نه من هر روز همین موقع همین مسیر و طی میکنم . شوهرم که من و گذاشت و رفت . باید خرجمو در بیارم . گفتم : ببخشید کار شما مگه چی هست؟ گفت : پرستارم . پرستار یه پیرمرد پولدار . من از الان تا 9 صبح فردا مراقبشم . از 9 صبح هم دخترش میاد مراقبشه.گفتم : حقوقش کفاف زندگیتون و میده ؟ گفت : هی بد نیست درسته نون و بوقلمون در نمیاد ولی یه نون و پنیری در میاد که من و بچه ام بخوریم . هر چی هست حلاله . اینو که گفت از فکری که اول کردم که مسافر نیست خجالت کشیدم . با خودم گفتم این بنده خدا ببین چه طوری خرج خودشو و بچه رو میده ولی این نسرین خانم همه چی براش مهیاست اونوقت غرغر هم میکنه .من که احساس هم دردی باهاش میکردم سیر تا پیاز زندگی مو بهش گفتم . اونم اولش با زیرکی خاصی سعی کرد نظرمو جلب کنه با گفتن اینکه شاید شما مقصری نسرین این کارها را میکنه . که من با گفتن لایه های پنهان بیشتر زندگی ام اونو به هدفش رسوندم .

اون یه جمله ای گفت که اون لحظه من با تموم وجود منتظر شنیدنش بودم . گفت : ای کاش کسی مثل شما شوهر من می شد تا ببین سر تا پایش را طلا می گرفتم . با گفتن این جمله تموم استرس  و عصبانیتهایم نابود شد و در عوض حس خطرناک و نابودگر دیگری به نام هوس عاطفی در من پیدا شد . وقتی کارت مغازه رو بهش دادم امیدوار بودم که یه رابطه جدید رو شروع کردم و اعتماد به نفس کاذبی که بهم دست داده بود از من یه آدم پرخاشگر غمگین عوضی ساخته بود که با دیدن شهلا آروم می گرفت . اون اوایل خیلی قرار می گذاشتیم و به جاهای مختلفی می رفتیم

کم کم احساس کردم نسرین دیگر نقشی در زندگی من ندارد . من برای او حوصله و وقت نداشتم ولی شهلا هر وقت می خواست هر جای که می گفت می رفتیم . تو یکی از روزها که به پارک جمشبدبه رفته بودیم پیشنهاد صیغه را به او دادم دیگر طاقت نداشتم . و من اولین شب بیرون از خونه موندن را آن شب تجربه کردم و دروغی که به نسرین گفتم که یه کار عجله ای پیش آموده و ما باید کار نصب کابینت را در شب هنگام در خانه ای مرفه انجام دهیم .

بعد از آن شب شهلا چهره واقعی خودشو نشون داد و از من طلب مقداری پول کرد  و با زبان بی زبانی طوری گفت که این پول نه بعنوان کمک خرجی بلکه بعنوان حق سکوت است و البته ادامه دارد . من آن زمان فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفت و باید تصمیم می گرفتم . خودمو جمع و جور کردم و تصمیم گرفتم . مغازه رو به شریکم فروختم خونمون و عوض کردم در این مدت رابطه به ظاهر گرمی با شهلا داشتم . یه خط جدید خریدم و کلا همه زندگی خودمو به کرج انتقال دادم . الان که دوسال از آن ماجرا می گذرد من و نسرین زندگی خوبی داریم و شهلا هم حتما تا الان یه سوژه جدید پیدا کرده . آرامش واقعی فقط در کنار زن واقعی آدم قابل لمس هست . اون حس خطرناکی که گفتم همه اش هوس است ولی شیطان رجیم با مخروط کردن عاطفه سعی در توجیه کردن آن دارد . بله دوستان ستاره هایی که شبها در خیابانها می درخشند ستاره های خاموشی هستند که از نور ما سوء استفاده میکنند و ما فکر میکنیم آنها هستند که میدرخشند. ستاره واقعی درخشان خانواده خودتان است . دلتان را روشن کنید تا چشمهای شما اسیر نور کاذب ستاره های خاموش نشوند .

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی