ستاره های خاموش
تو ستاره ام شدی اما چه حیف خاموشی
بی هدف تو خیابونها چرخ میزدم نمیدونستم دنبال چه چیزی بودم فقط میدونستم باید برم . ساعت از 8 شب گذشته بود با نسرین جر و بحثم شده بود حوصله هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم . با خودم میگفتم ای کاش مجرد میموندم . چقدر مامان مرضیه بهم میگفت : این زن وصله ما نیست بهرام دست بردار ولی من اصرار پشت اصرار . اوایل زندگی مون خوب بود ولی یواش یواش اختلاف سلیقه ها خودشو نشون میداد . من یادم نمیاد تو این مدت ما باهم سر چیزهای جدی بحث کرده باشیم و بیشتر اختلافها سر چیزهای کوچیک و الکی بود . من و نسرین بلد نبودیم اختلافهامونو مدیریت کنیم . اولین جر و بحث ما سر آفتابه شروع شد . باورتون نمیشه . ماجرا از این قرارا بود که مامان نسرین تو جهازش یک آفتابه پلاستیک سفید متالیک ! گذاشته بود . من که با دیدن این آفتابه حسابی جا خورده بودم این آفتابه رو دستمایه لودگی و مسخره بازی قرار دادم . مدتی از این قضیه گذشت . یه روز جمعه بود . نشسته بودیم داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم که من رفتم دستشویی . متاسفانه طبق عادت از برقراری جریان آب مطلع نشدم و دستشویی وقتی تموم شد شیر آب و باز کردم که متوجه شدم متاسفانه آبی در لوله ها نیست و آب قطع شده . مثل کبوتر بی بال شده بودم . کلافه بودم مدتی اونجا موندم که صدای نسرین دراومد که بهرام کجایی گیر کردی ؟ من که روم نمیشد بهش موضوع بگم ولی وقتی دیدم نمیشه اینجا بمونم بهش موضوع و گفتم اولش کلی بهم خندید و بعدش با همون آفتابه رفت برام آب آورد . یجورایی من و نجات داده بود . حالا من مدیون اون آفتابه بودم . یه مدتی از این ماجرا گذشت و من کلا فراموش کرده بودم . یروز پسرخاله نسرین که اونم از قضا آدم پایه ای برا مسخره بازی بود و از مادر نسرین هم دل خوشی نداشت اومد خونمون . و من بازهم ماجرای آفتابه جهازیه نسرین و پیش کشیدم که وجدانا زیاده روی کردم . نسرین شاکی شد و اومد تو اطاق و بهم گفت : آقا بهرام مثل اینگه یادت رفته اگه همین آفتابه نبود باید تو شلوارت کثافت میکردی ؟ جا خورده بودم اصلا انتظار نداشتم . سعید پسر خاله نسرین که دید هوا پسه سریع عذرخواهی کرد و یه بهونه ای اوورد زد به چاک ... من که به غرور مردانه ام بر خورده بود دعوای سختی با نسرین کردم و حسابی سرش داد کشیدم و چند وقتی با هم قهر بودیم . از اون به بعد هم من از نسرین کینه به دل گرفتم هم نسرین . تقریبا هر چند روز یکبار خونه ما طوفان میاد . برگردیم به اون شب . من دعوای سختی با نسرین کرده بودم اونم مثل همیشه کم نیورده بود و از خجالت هم دراومدیم . وقتی آدم زنده برا توهین کردن گیر نیوردیم مزاحم اموات شدیم و اونارو دوباره به هوا فرستادیم . بعد اون از استخون ترقوه و روده همدیگه شروع کردیم تا رسیدیم به پلانکتونهای خون اونهارو هم از یاد نبردیم . بعدشم زدم بیرون . اون شب خیلی جدی به فکر طلاق افتاده بودم . اوایل خیابان معلم بود که خانمی نظر من و جلب کرد . البته من عادت به اینکارا نداشتم و نمیدونم اون لحظه چی به مخم دستور میداد که وایستا . با ترس و لرز ایستادم با صدای لرزان بهش گفتم : جایی میروید برسونمتون.
اول کمی نگاهم کرد و بعد از کمی برانداز کردن داخل ماشین گفت : بله دربست می روم پاسداران ...
همون اولش فهمید که من مسافر کش نیستم . تقریبا جفتمون می دونستیم که اون هم مسافر نیست . خلاصه فقط داشتیم تظاهر می کردیم و بدنبال جرقه ای بودیم تا بقول معروف یخمون آب بشه . وقتی که نشست روی صندلی جلو فهمیدم که موضوع چیست. ترانه گذاشتم تا کمی سکوت سنگینی که تو ماشین حکمفرما بود بشکند . من این کاره نبودم مدام دستم می لرزید . می ترسیدم از پلیس . از حرف مردم و مهم تر از همه از اینکه نسرین ما رو ببینه .
بالاخره سکوت و شکستم و بهش گفتم : ببخشید فضولیه . ولی این موقع شب بیرون اومدن برای شما کمی خطرناک نیست؟ گفت : نه من هر روز همین موقع همین مسیر و طی میکنم . شوهرم که من و گذاشت و رفت . باید خرجمو در بیارم . گفتم : ببخشید کار شما مگه چی هست؟ گفت : پرستارم . پرستار یه پیرمرد پولدار . من از الان تا 9 صبح فردا مراقبشم . از 9 صبح هم دخترش میاد مراقبشه.گفتم : حقوقش کفاف زندگیتون و میده ؟ گفت : هی بد نیست درسته نون و بوقلمون در نمیاد ولی یه نون و پنیری در میاد که من و بچه ام بخوریم . هر چی هست حلاله . اینو که گفت از فکری که اول کردم که مسافر نیست خجالت کشیدم . با خودم گفتم این بنده خدا ببین چه طوری خرج خودشو و بچه رو میده ولی این نسرین خانم همه چی براش مهیاست اونوقت غرغر هم میکنه .من که احساس هم دردی باهاش میکردم سیر تا پیاز زندگی مو بهش گفتم . اونم اولش با زیرکی خاصی سعی کرد نظرمو جلب کنه با گفتن اینکه شاید شما مقصری نسرین این کارها را میکنه . که من با گفتن لایه های پنهان بیشتر زندگی ام اونو به هدفش رسوندم .
اون یه جمله ای گفت که اون لحظه من با تموم وجود منتظر شنیدنش بودم . گفت : ای کاش کسی مثل شما شوهر من می شد تا ببین سر تا پایش را طلا می گرفتم . با گفتن این جمله تموم استرس و عصبانیتهایم نابود شد و در عوض حس خطرناک و نابودگر دیگری به نام هوس عاطفی در من پیدا شد . وقتی کارت مغازه رو بهش دادم امیدوار بودم که یه رابطه جدید رو شروع کردم و اعتماد به نفس کاذبی که بهم دست داده بود از من یه آدم پرخاشگر غمگین عوضی ساخته بود که با دیدن شهلا آروم می گرفت . اون اوایل خیلی قرار می گذاشتیم و به جاهای مختلفی می رفتیم
کم کم احساس کردم نسرین دیگر نقشی در زندگی من ندارد . من برای او حوصله و وقت نداشتم ولی شهلا هر وقت می خواست هر جای که می گفت می رفتیم . تو یکی از روزها که به پارک جمشبدبه رفته بودیم پیشنهاد صیغه را به او دادم دیگر طاقت نداشتم . و من اولین شب بیرون از خونه موندن را آن شب تجربه کردم و دروغی که به نسرین گفتم که یه کار عجله ای پیش آموده و ما باید کار نصب کابینت را در شب هنگام در خانه ای مرفه انجام دهیم .
بعد از آن شب شهلا چهره واقعی خودشو نشون داد و از من طلب مقداری پول کرد و با زبان بی زبانی طوری گفت که این پول نه بعنوان کمک خرجی بلکه بعنوان حق سکوت است و البته ادامه دارد . من آن زمان فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفت و باید تصمیم می گرفتم . خودمو جمع و جور کردم و تصمیم گرفتم . مغازه رو به شریکم فروختم خونمون و عوض کردم در این مدت رابطه به ظاهر گرمی با شهلا داشتم . یه خط جدید خریدم و کلا همه زندگی خودمو به کرج انتقال دادم . الان که دوسال از آن ماجرا می گذرد من و نسرین زندگی خوبی داریم و شهلا هم حتما تا الان یه سوژه جدید پیدا کرده . آرامش واقعی فقط در کنار زن واقعی آدم قابل لمس هست . اون حس خطرناکی که گفتم همه اش هوس است ولی شیطان رجیم با مخروط کردن عاطفه سعی در توجیه کردن آن دارد . بله دوستان ستاره هایی که شبها در خیابانها می درخشند ستاره های خاموشی هستند که از نور ما سوء استفاده میکنند و ما فکر میکنیم آنها هستند که میدرخشند. ستاره واقعی درخشان خانواده خودتان است . دلتان را روشن کنید تا چشمهای شما اسیر نور کاذب ستاره های خاموش نشوند .
- ۹۵/۰۶/۲۱