دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

دل نوشته های یک مرد

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی ام را حس نکرد

طبقه بندی موضوعی

ازدواج پر ماجرا

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

کلبه ای ساخته ایم از بدهی

خرج میهمانی اش از قرض و قسط ....

    

کم کم داشتیم خود را برای عروسی آماده میکردم . از دوماه پیش خودمو تا یکسال به صاحبکار و همسایه هاو فامیل و رفیق و دوست و آشنا تا کسی که تا دیروز اکراه داشتم بهش سلام کنم پیش فروش کرده بودم . تا بتونم یه پولی ردیف کنم برا اون شش تیکه ای که دایی عروس با نامردی تموم و قصاوت شدید کرده بود تو پاچه مون هم اینکه برا مراسم عروسی یه مجلس بگیرم در حد لا لیگا . بقول مامان رعنا اونا برای جهازیه  فقط باید به مولوی برن برا خریدن لگن حموم و جا ادویه ای و آفتابه عروس که البت اونم نمکی در خونه میاره چون من تقریبا تلوزیون و میزش لباسشویی یخچال و بوفه سرویس چوب یک تخته فرش   و خریده بودم و عملا من جهازیه و آورده بودم . ولی من حاضر بودم این چیزا که سهله کل دارایی خودم و بابامو خاندانم و بپای کتایون بریزم . پدرم که تقریبا فقط 2000 تومن از حسابش مونده بود اونم بهش نمیدادند وگرنه نقشه اونم کشیده بودم میخواستم بدم روز عروسی شاباش اسفند دود کن! تازه با این سن و سال و بعد از کسب اینهمه اعتبار و آبرو بخاطر من گردن کج کرد و رفت پیش حشمت خان رفیق قدیمیش تو بازار کفاشها و یه وام 5 میلیونی هم برام جور کرد با اقساط 36 ماهه ماهیانه 139000 هزار تومن . مادرم که کار خیاطی و لباس مجلسی برا همسایه و دوست و آشنا میدوخت بنده خدا از اونایی هم که حس میکرد برا عروسی من میخان لباس بدوزن پول دوخت لباسها رو جلو جلو گرفته بود چه برسه به اونایی که بهش بدهکار بودند کلا یه دوسه میلیونی میشد که نقدا و بدون کارمزد تقدیم من الدنگ بی خاصیت کرد . برادرم امیر تمام پس اندازش و شهریه دانشگاه سال آینده اشو که پس انداز کرده بود تمام و کمال در اختیار این حقیر قرار داده بود . من در این زمینه حتی به خواهر خودم هم رحم نکردم اون بیچاره که دو میلیون جمع کرده بود و در طول سال بابا و مامان و تیغ زده بود به عشق خریدن لپ تاپ با دیدن اوضاع نابسامان من اون و بهم داد تا کارم راه بیفته. خلاصه از هر کسی که میشناختم و نمیشناختم قرض گرفتم .  من در یک تراشکاری کار میکردم که صاحبش مرد باهال و با معرفتی بود خیلی باهم قاطی بودیم از رفتن به کوه جمعه ها بگیر تا نگاه کردن فوتبال استقلال و پرسپولیس . دوهفته ای  به عروسیم مونده بود ولی حس کارکردن نداشتم پشت دستگاه سی ان سی رفتن برام عذاب بود چون وقتی به خورده سفاله ها که از دستگاه میومد بیرون نگاه میکردم یاد قرضایی که گرفتم میا فتادم. با خودم دائم فکر میکردم به همین راحتی گرفتم حالا چجوری پسشون بدم . از حاج رحیم صاحبکارم و میگم طوری پول غرض گرفتم که فقط تو جیبش کارت ملیش مونده بود بنده خدا هی غر میزد خدا لعنتت نکنه امید من فقط موندم آخر برج چجوری حقوق اینهمه گشنه رو بدم . کتایون دختر سرور خانم ملقب به سرور بی بی سی بود باباش نونوایی سنگگ داشت سر کوچه مون آقا ماشالله مرد مظلومی بود ولی مادر زنم واه  واه خدا نصیب نکنه ... آتیش پاره ای که فقط خدا میدونه اون کیه ؟ خبری نبود که از تحلیل ها و شاخ و برگهای سرور نگذشته باشه اگر یه گنجشک از اسمون کوچه پر بزنه سرور بهت میگه این گنجشک مجرد یا متاهله . بچه دار میشه یا نمیشه . چند بار صدق جنین داشته حتی بابابزرگش در تابستان گذشته چی کار کرده ؟ خلاصه . با این خانواده بقول بابا حسینم وصلت کردن و آدم ماندن چه مشکل است . البت منظورش بیشتر ننه بود تا ماشالله . اونا سبزواری بودن و با همین بهونه موقع خواستگاری بقول دایی عباسم یه پوستی ازما کندن که فکر نکنم تا نسلها چنین قرارداد نامه یکطرفه ای بسته بشه . اونا روی قرارداد ترکنچای و هم سفید کرده بودن ولی من همه این ناملایمتی ها رو بخاطر  کتایون تحمل میکردم . ولی من راه اشتباه و انتخاب کرده بودم و برای اینکه ثابت کنم از باجناقم وحید چیزی کم ندارم خودمو آتیش زده بودم . اونروزا همش فکرم این بود تو مجلس غذا ردیف باشه میوه بهترین باشه ماشین عروس که من بابتش چهارصد هزار تومن ناقابل اونم برا یک شب اجاره کرده بودم حتما بی ام و ایکس 6 باشه. ظاهر ماجرا و مراسم من و از هدف اصلی ازدواج که در قدم اول یک انتخاب درست و سالم بود دور کرده بود . شاید باورتان نشود من خیلی نگران این بودم که مثلا یکی به خانه ما بعد از ازدواج بیاید  و ببیند یخچال ما ساید نیست چه فکری میکند یا اگه تلوزیونم بجای این که 3 بعدی ال ای دی باشد ال سی دی باشد چه فاجعه ای پیش خواهد آمد . من مثال اون ملخی بودم که تمام آذوقه اش را در تابستان هاپولی کرده باشد ادای آدمای پولدارو درآورده بودم . خلاصه شب مهمانی فرا رسید . قلبم داشت از جا کنده میشد از استرس . آن شب هر کس به بهانه های مختلف ازم پولی میکند اسمشم میزاشت شاباش . ولی باید قبول کرد چاه نفتم یروزی تموم میشه چه برسه به جیب وصله پینه زده آریه ای من که همش قرض و قله بود . رفتیم تو سالن مهمونها کیپ تا کیپ تو سالن بودند . در مراسم خوش آمد گویی به چهره های جدیدی برخوردم که تابحال ندیده بودمشون شاید تازگیا ترانسفر شده بودند به فامیلون بعدا فهمیدم که دوستان زحمت کشیده بودند با تعاریفی که سینه به سینه تو فامیل از مراسم من نقل شده بود با تمام قوا و با کلیه ایل و طایفه تشریف اورده بودند . حتی بعد از عروسی شنیدم چند تا از فامیلهای محترم با این که مهمون داشتند برای اینکه مجلس ما را گرمتر کنند با مهمانهای عزیز تشریف فرما شده بودند دریغ از اینکه با این کار خودشونو راحت و من میزبان و بشدت غمگین میکنند . از همه جا مهمونها آمده بودند حتی اونهایی که در سفر بودند با پرواز فرست کلاس از راههای دور و نزدیک خودشونو رسونده بودند .  وقتی وارد سالن شدم که دوستان داشتند میوه هایی رو که پولشو از حاج رحیم قرض گرفته بودم یکی پس از دیگری تناول میکردند البته بگم واقعا کار و جدی گرفته بودند اگه اینا تو شغلهاشونم اینقدر جدی بودند الان میلیاردر بودند . بچه ها با ارامش خاطر خیار ها و موزها را نصفه گاز میزدند و به طرفی پرت میکردند و نه تنها تنبیه نمیشدند بلکه با تشویق های بی امان پدرانشان مواجه میشدند . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد آمد اما دم نزدم . ساقدوش ها در این زمانه از وظایف اصلیشون فقط همراهی کردن داماد و خوردن شربت در کنار داماد انجام میدادند . خواننده که صدای انکر و الاصوات خود را به لطف  اون دستگاه کوچیک تا حدی قابل تحمل کرده بود شروع به خوندن ترانه های دم دستی و چرت و پرت کرد . از ایرانی تا کردی و مشهدی و قاسم ابادی و خلاصه از همه ایران خوند . مرتیکه فقط خودش فهمید چی خونده بود . نوبت به رقص من شده بود . این آخرین رقصی بود که به ساز خودم میرقصیدم چون بعدش با اون همه قرضی که داشتم باید طلبکارا میزدند و من به سازشون میرقصیدم. مقداری پول جمع شد و من خوشحال شدم . شام و آوردن و من به قسمت زنانه رفتم برای صرف شام . گشنم بود ولی اینقدر این فیلمبرداره ادا و اصول درآورد تا من اشتهام کور شد . هی میگفت قاشق خودتونو ضبدری بکنین تو حلق همدیگه . جفتتون از یه نی نوشابه بخورین . پاهاتونو قلب کنین بزارین لای دستاتون . سرتونو بزارید رو شونه همدیگه . مرتیکه فقط نگفت مراسم آخر شب و اجرا کنین .خلاصه حالمونو بهم زد . مراسم تموم شد به همین راحتی . شب از خستگی و استرس بدون حرکت اضافه ای خوابم برد . که نصف شب دیدم یکی در میزنه . مادر زن بود میگفت اون مراسم دستمال میخان اجرا کنن اعصابم داشت خرد میشد با بی میلی هر چه تمام تر مراسم و اجرا کردم و تا 12 ظهر فردا خوابیدم . بعداز ظهر یه خبر بد بهم دادند . حسابدارا حساب کردند 21 میلیون بدهکار بودم  و فقط 10 میلیون جمع شده . نمیدونستم این 10 میلیون چه جوری بین طلبکارا تقسیم کنم . کاری که شده بود و همش بخاطر حماقت خودم بود. اون 10 میلیون و نه میلیون و دادم به طلبکار یک میلیون و نگه داشتم برا خودم . فردای روز عروسی رفتم سر کار و بعداز کار هم رفتم تو آژانس . الان 3 سال است که عروسی کردم امروز آخرین قسط بدهی مو میخام بدم . ما تو این سه سال دائم درجنگ بودیم کتایون امروز رفته برای گرفتن مهریه اش اقدام کنه . تمام اثاث و وسایلی که خریدیم زیر دست هومن پسرمون تقریبا نابود شده و چیزیش نمونده . حالا باید برنامه ریزی کنم ماهی یک سکه بدم به کتایون . زندگی من شد عاقبت یزید . تو رو بخدا جوونا حماقت من و نکنن و زیر بار مهریه های سنگین نرین زیر بار مراسم های اون چنانی نرین . حالا من موندم و هومن . کتایون هم شنیدم میخاد با پسر عموش نامزد کنه یعنی به تحریک زن عموش رفته برای طلاق . بهتر بره گمشه من دیگه دوستش ندارم خودم کردم که لعنت بر خودم کردم . اگه بهش زیادی بها نمیدادم و به خواسته هاش تن نمیدادم الان اوضاع طور دیگه ای بود . مبارکش باشه . من هم میخوام با سهیلا دختر حاج رحیم ازدواج کنم . البته نه مثل مراسم کتایون . میخواهیم بریم مشهد و یک ولیمه ساده بدهیم . اولش هم انتخابم اشتباه بود . امیدوارم کسی نباشه که حماقت من و بکنه ........

 

پایان

  • علی شریفی صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی